پارت ⁴:
#پارت ⁴:
ادامه...
:من ممکن است 4 میلیارد سال سن داشته باشم، شاید... حسابش از دست رفته است... تمیزی، چای، کتاب و چیزهای ساده را دوست دارم.
نورا: وای....چطور مردی؟
هابیل: آیا داستان قابیل و هابیل را شنیده ای؟
نورا چند لحظه گیج میشود*هابیل می خندد *فکر کنم شنیدی؟
هابیل ادامه می دهد *از بی نظمی و اینکه کسی صورتم را ببیند متنفرم
نورا: ولی من دیدمش
هابیل: بله، درست است
نورا: پس تو از من باهوش تر هستی و تجربه بیشتری داری؟
هابیل: درست است، اما من زیاد در اطراف مردم نبودم
صورتش را اونور میکند *به نظرم هرگز
نورا: لعنتی تو آشپزی بلدی؟
هابیل: بله
نورا بلند می شود *دستش را به هم میزند* پس شام امشب با توست
هابیل: قبل از آن ...
نورا: چی؟
هابیل یک کاغذ و یک قلم بیرون می آورد.به
هابیل: من می خواهم یک معامله کنیم.
نورا: ها؟
هابیل: این سند نشان دهنده مالکیت است، تو مال من خواهی شد و من یه درخواست کوچیک که هر موقع که خواستم از شما دارم.
نورا: مثل ارباب و برده؟
هابیل یک جورهایی عصبی می شود و می لرزد *بله تقریباً
نورا:من نمیخوام به کسی اسیب بزنم... منظورت از کار کوچک چیست؟
هابیل: یه چیز کوچیک که به کسی صدمه نمیزنه... و غیر از این، من توقع زیادی ندارم... ازت محافظت میکنم و بیشتر از هرکسی دوستت خواهم داشت...
نورا دستش را جلوی دهان هابیل می گیرد
نورا:من هم از تو چنین انتظاری نخواهم داشت...فقط یه دوستی میخوام که همیشه کنارم باشه و مثل بقیه اذیتم نکنه (این جمله رو بی صدا میگه)
هابیل برمیگیردد.
نورا:اگه معامله کنیم...روح من مال تو میشه؟
چهره هابیل تغییر می کند و ترسناک می شود* روحت؟... نه روحت به درد من نمیخورد
نورا ساکت است
هابیل کاغذ را جلوی صورتش می گذارد.
آیا پذیرفته شده است؟
نورا خودکار را از دست هابیل می گیرد و با تردید کاغذ را امضا می کند
هابیل به کاغذ نگاه می کند و لبخند می زند.
نورا دستش را جلو می برد
نورا: در زمین ما دست میدهیم
هابیل چشمانش را ریز می کند وبه طرف نورا خم می شود*
هابیل: من نمی توانم قوانین شما را زیر پا بگذارم
هابیل دستش را می گیرد*
دو زنجیر طلایی بین دستان آنها تشکیل می شود
به نظر نورا زنجیر نرم و راحت است و اصلا ترسی نداشت.
نورا:تجربه جالبی بود.
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
ادامه...
:من ممکن است 4 میلیارد سال سن داشته باشم، شاید... حسابش از دست رفته است... تمیزی، چای، کتاب و چیزهای ساده را دوست دارم.
نورا: وای....چطور مردی؟
هابیل: آیا داستان قابیل و هابیل را شنیده ای؟
نورا چند لحظه گیج میشود*هابیل می خندد *فکر کنم شنیدی؟
هابیل ادامه می دهد *از بی نظمی و اینکه کسی صورتم را ببیند متنفرم
نورا: ولی من دیدمش
هابیل: بله، درست است
نورا: پس تو از من باهوش تر هستی و تجربه بیشتری داری؟
هابیل: درست است، اما من زیاد در اطراف مردم نبودم
صورتش را اونور میکند *به نظرم هرگز
نورا: لعنتی تو آشپزی بلدی؟
هابیل: بله
نورا بلند می شود *دستش را به هم میزند* پس شام امشب با توست
هابیل: قبل از آن ...
نورا: چی؟
هابیل یک کاغذ و یک قلم بیرون می آورد.به
هابیل: من می خواهم یک معامله کنیم.
نورا: ها؟
هابیل: این سند نشان دهنده مالکیت است، تو مال من خواهی شد و من یه درخواست کوچیک که هر موقع که خواستم از شما دارم.
نورا: مثل ارباب و برده؟
هابیل یک جورهایی عصبی می شود و می لرزد *بله تقریباً
نورا:من نمیخوام به کسی اسیب بزنم... منظورت از کار کوچک چیست؟
هابیل: یه چیز کوچیک که به کسی صدمه نمیزنه... و غیر از این، من توقع زیادی ندارم... ازت محافظت میکنم و بیشتر از هرکسی دوستت خواهم داشت...
نورا دستش را جلوی دهان هابیل می گیرد
نورا:من هم از تو چنین انتظاری نخواهم داشت...فقط یه دوستی میخوام که همیشه کنارم باشه و مثل بقیه اذیتم نکنه (این جمله رو بی صدا میگه)
هابیل برمیگیردد.
نورا:اگه معامله کنیم...روح من مال تو میشه؟
چهره هابیل تغییر می کند و ترسناک می شود* روحت؟... نه روحت به درد من نمیخورد
نورا ساکت است
هابیل کاغذ را جلوی صورتش می گذارد.
آیا پذیرفته شده است؟
نورا خودکار را از دست هابیل می گیرد و با تردید کاغذ را امضا می کند
هابیل به کاغذ نگاه می کند و لبخند می زند.
نورا دستش را جلو می برد
نورا: در زمین ما دست میدهیم
هابیل چشمانش را ریز می کند وبه طرف نورا خم می شود*
هابیل: من نمی توانم قوانین شما را زیر پا بگذارم
هابیل دستش را می گیرد*
دو زنجیر طلایی بین دستان آنها تشکیل می شود
به نظر نورا زنجیر نرم و راحت است و اصلا ترسی نداشت.
نورا:تجربه جالبی بود.
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۳.۱k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.