➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁴¹
یانگ اومد سمتم و گرفتتم هولش دادم اونور و رفتم سمت جونگ کوک گریه میکردم و با مشت میکوبیدم رو سینش و میگفتم
_نرووو
با یه دست پرتم کرد رو زمین یه دردی از توی استخونام احساس کردم یانگ اومد و بردتم تو اتاقم و رفت ، چند ثانیه دیگه ساعت ۱۲:۱۲ میشد رفتم تو پنجره سی ثانیه شده بود بیست ثانیه جونگ کوک رفت بیرون چهار تا ، چهارتا بودن روی جونگ کوک نشونه گیری کرده بودند بیست ثانیه شده بود پونزدع ثانیه دویدم تو عمارت رفتم بیرون از باغ گذر کردم رسیدم دم در میدیدمشون ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک پریدم بغل جونگ کوک و چرخوندمش صدای رها شدن چهارتا تیر رو شنیدم ولی دردش رو فقط خودم به جون خریدم یکی توی پام یکی توی دستم یکی تو کمرم و یکی تو بازوم افتادیم پایین بلند شد نمیتونستم تکون بخورم تمام بدنم میسوخت دستاشو گذاشت دور کمرم به چشمام خیره بود داشت گریه میکرد یعنی داشت بخاطر من گریه میکرد؟ با تمام درد توی بدنم یه لبخند زدم
_جونگ کوکا
(سرفه)
نمیفهمید چی شده هنگ بود فقط به چشمام نگا میکرد چشمامو برد سمت جریان خون
_ به من نگا کن...(سرفه)
_چ..چرا...چرا...سویون...
_باز بگو بیبی
_یاااا ... چرااا
_فقط میخوام بشنومش
_هی...
_قول بده ... عاشق...کسی...باشی...که واقا عاشقت باشه...قول بده ...عشقتون زورکی نباشه...قول بده بهم ... کسیو که دوست داری ول نکنی...
چشمام سنگین شد و دیگه چیزیو حس نکردم
(از زبان راوی)
پسرک شروع به تکون تکون دادم دخترک کرد
_بیبی...بیبی...نه ... نمیخوام...نمیخوام از دستت بدم...بیبیی...چشاتو و ا کن...بیبی
اتمام فصل¹:)
حستون؟
هیخ اینم تموم شدددد
نمیخوام خودمممم
راستش اولین داستانی بود که همشو نوشتم گذاشتم الانم بغض دارم بوخودا
منتظر فصل دوم باشییید
هیخ هیخ هیییخ
_نرووو
با یه دست پرتم کرد رو زمین یه دردی از توی استخونام احساس کردم یانگ اومد و بردتم تو اتاقم و رفت ، چند ثانیه دیگه ساعت ۱۲:۱۲ میشد رفتم تو پنجره سی ثانیه شده بود بیست ثانیه جونگ کوک رفت بیرون چهار تا ، چهارتا بودن روی جونگ کوک نشونه گیری کرده بودند بیست ثانیه شده بود پونزدع ثانیه دویدم تو عمارت رفتم بیرون از باغ گذر کردم رسیدم دم در میدیدمشون ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک پریدم بغل جونگ کوک و چرخوندمش صدای رها شدن چهارتا تیر رو شنیدم ولی دردش رو فقط خودم به جون خریدم یکی توی پام یکی توی دستم یکی تو کمرم و یکی تو بازوم افتادیم پایین بلند شد نمیتونستم تکون بخورم تمام بدنم میسوخت دستاشو گذاشت دور کمرم به چشمام خیره بود داشت گریه میکرد یعنی داشت بخاطر من گریه میکرد؟ با تمام درد توی بدنم یه لبخند زدم
_جونگ کوکا
(سرفه)
نمیفهمید چی شده هنگ بود فقط به چشمام نگا میکرد چشمامو برد سمت جریان خون
_ به من نگا کن...(سرفه)
_چ..چرا...چرا...سویون...
_باز بگو بیبی
_یاااا ... چرااا
_فقط میخوام بشنومش
_هی...
_قول بده ... عاشق...کسی...باشی...که واقا عاشقت باشه...قول بده ...عشقتون زورکی نباشه...قول بده بهم ... کسیو که دوست داری ول نکنی...
چشمام سنگین شد و دیگه چیزیو حس نکردم
(از زبان راوی)
پسرک شروع به تکون تکون دادم دخترک کرد
_بیبی...بیبی...نه ... نمیخوام...نمیخوام از دستت بدم...بیبیی...چشاتو و ا کن...بیبی
اتمام فصل¹:)
حستون؟
هیخ اینم تموم شدددد
نمیخوام خودمممم
راستش اولین داستانی بود که همشو نوشتم گذاشتم الانم بغض دارم بوخودا
منتظر فصل دوم باشییید
هیخ هیخ هیییخ
۳۴.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.