chanlix
تکپارتی چانلیکس(پارت ۱)
با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و وارد ان شد. در را محکم بست و روی زمین نشست و در خودش جمع شد. از زندگی اش خسته شده بود...از اینکه همیشه پدرش به او دستور میداد خسته شده بود.
سرش را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. فلیکس، خدمتکار شخصیش ، تنها دوستی که داشت به سمت اون رفت و کنارش نشست. دستش را روی شانه ی او گذاشت.
فلیکس: بنگ چان...
بنگ چان ، سرش را بالا اورد و با چهره ای گریان به او نگاه کرد. فلیکس، از اینکه میدید او انقدر ناراحت و غمگین است ، ازرده میشد.
فلیکس: بنگ چان...باز پدرت..
بنگ چان: اره..
فلیکس: این دفعه باز چی خواسته؟
بنگ چان: از من...از من میخواد ازدواج کنم.
فلیکس: اینکه خوبه
بنگ چان: نه اصلا خوب نیست...من نمیخوام با کسی که نمیشاسمش ازدواج کنم..اون دختر برتی پدرم کار میکنه..اگه باهاش ازدواج کنم بیشتر من رو کنترل میکنه...
فلکیس موهای بنگ چان را نوازش کرد. دلش میخواست کمکش کند ، کمکش کند تا از اینجا فرار کند...اما نمی توانست...
فلیکس: کاش میتونستم کمکت کنم...کاش میتونستم کاری کنم که فرار کنی..
بنگ چان: فلیکس...
فلیکس: بله؟
بنگ چان: اگه بگم نقشه دارم فرار کنم...کمکم میکنی؟
از این حرف بنگ چان تعجب کرد..سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت
فلیکس: معلومه!...واقعا نقشه داری؟
بنگ چان سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
فلیکس: و اون چیه؟
بنگ چان: پدرم امشب مهمونی داره...یه مهمونی خیلی مهم و همه حواسشون به مهمونا و مهمونی هست..
فلیکس: و تو میخوای از این فرصت استفاده کنی و فرار کنی؟
بنگ چان: دقیقا...ولی به تو نیاز دارم..کمکم میکنی؟
فلیکس: معلومه...
بنگ چان: ممنونم...ازت میخوام که فقط حواس بادیگارد های در حیاط پشتی رو پرت کنی تا فرار کنم..ولی بعد خودتم باید بیای چون اگه بمونی قطعا میفهمن که تو کمکم کردی..
فلیکس: باشه
۳ ساعت بعد
بنگ چان: فلیکس! مهمونی شروع شده..باید از اتاق بریم بیرون و خیلی عادی بریم به سمت حیاط.
فلیکس: باشه
از اتاق بیرون اومدند و به سمت حیاط حرکت کردند. بعد از چند دقیقه به حیاط رسیدن و حالا فلیکس باید حواس بادیگارد ها رو پرت میکرد.
فلیکس: برو پشت اون بوته قایم بشو.
بنگ چان: باشه
بنگ چان به سمت بوته رفت و اونجا قایم شد. فلیکس به سمت بادیگارد ها رفت.
فلیکس: سلام..رییس گفت بهتون بگم که برین دم در ورودی مهمونی و اونجا نگهبانی کنید.
بادیگارد ۱: چرا؟
فلیکس: بادیگارد های دن در ورودی رفتن داخل مهمونی و الان رئیس دستور داده که برین و اونجا نگهبانی بدین.
سر تکان دادند و رفتند. وقتی دور شدن ، بنگ چان از پشت بوته ها بیرون اومد و به پیش فلیکس رفت و دستش رو گرفت.
بنگ چان: بریم..
با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و وارد ان شد. در را محکم بست و روی زمین نشست و در خودش جمع شد. از زندگی اش خسته شده بود...از اینکه همیشه پدرش به او دستور میداد خسته شده بود.
سرش را روی پاهایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. فلیکس، خدمتکار شخصیش ، تنها دوستی که داشت به سمت اون رفت و کنارش نشست. دستش را روی شانه ی او گذاشت.
فلیکس: بنگ چان...
بنگ چان ، سرش را بالا اورد و با چهره ای گریان به او نگاه کرد. فلیکس، از اینکه میدید او انقدر ناراحت و غمگین است ، ازرده میشد.
فلیکس: بنگ چان...باز پدرت..
بنگ چان: اره..
فلیکس: این دفعه باز چی خواسته؟
بنگ چان: از من...از من میخواد ازدواج کنم.
فلیکس: اینکه خوبه
بنگ چان: نه اصلا خوب نیست...من نمیخوام با کسی که نمیشاسمش ازدواج کنم..اون دختر برتی پدرم کار میکنه..اگه باهاش ازدواج کنم بیشتر من رو کنترل میکنه...
فلکیس موهای بنگ چان را نوازش کرد. دلش میخواست کمکش کند ، کمکش کند تا از اینجا فرار کند...اما نمی توانست...
فلیکس: کاش میتونستم کمکت کنم...کاش میتونستم کاری کنم که فرار کنی..
بنگ چان: فلیکس...
فلیکس: بله؟
بنگ چان: اگه بگم نقشه دارم فرار کنم...کمکم میکنی؟
از این حرف بنگ چان تعجب کرد..سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت
فلیکس: معلومه!...واقعا نقشه داری؟
بنگ چان سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
فلیکس: و اون چیه؟
بنگ چان: پدرم امشب مهمونی داره...یه مهمونی خیلی مهم و همه حواسشون به مهمونا و مهمونی هست..
فلیکس: و تو میخوای از این فرصت استفاده کنی و فرار کنی؟
بنگ چان: دقیقا...ولی به تو نیاز دارم..کمکم میکنی؟
فلیکس: معلومه...
بنگ چان: ممنونم...ازت میخوام که فقط حواس بادیگارد های در حیاط پشتی رو پرت کنی تا فرار کنم..ولی بعد خودتم باید بیای چون اگه بمونی قطعا میفهمن که تو کمکم کردی..
فلیکس: باشه
۳ ساعت بعد
بنگ چان: فلیکس! مهمونی شروع شده..باید از اتاق بریم بیرون و خیلی عادی بریم به سمت حیاط.
فلیکس: باشه
از اتاق بیرون اومدند و به سمت حیاط حرکت کردند. بعد از چند دقیقه به حیاط رسیدن و حالا فلیکس باید حواس بادیگارد ها رو پرت میکرد.
فلیکس: برو پشت اون بوته قایم بشو.
بنگ چان: باشه
بنگ چان به سمت بوته رفت و اونجا قایم شد. فلیکس به سمت بادیگارد ها رفت.
فلیکس: سلام..رییس گفت بهتون بگم که برین دم در ورودی مهمونی و اونجا نگهبانی کنید.
بادیگارد ۱: چرا؟
فلیکس: بادیگارد های دن در ورودی رفتن داخل مهمونی و الان رئیس دستور داده که برین و اونجا نگهبانی بدین.
سر تکان دادند و رفتند. وقتی دور شدن ، بنگ چان از پشت بوته ها بیرون اومد و به پیش فلیکس رفت و دستش رو گرفت.
بنگ چان: بریم..
۹.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.