پروژه شکست خورده پارت 26 : نگرانی از دست دادن
پروژه شکست خورده پارت 26 : نگرانی از دست دادن
النا 🤍🌼:
همونطور که به سمت شهر میرفتیم به حرفای طرف تاریکم فکر میکردم .
_ من قدرت و شجاعت لازم برای آسیب زدن و کشتن رو دارم ولی تو چی ؟
اون حرفا داشتن عین خوره میوفتادن به جونم .
هرچقدر بیشتر بهشون فکر میکردم بیشتر عذابم میدادن .
همینطور که از جنگل خارج میشدیم ، شدو مثل اینکه درد شدیدی رو احساس کرده باشه فریاد زد و افتاد .
دستم رو گذاشتم رو شونش .
_ شدو ..... خوبی ؟
جواب نداد .
سونیک _ شدز .... جواب بده . یهو چی شد .
بازم جوابی نگرفتیم .
_ باید ببریمش خونه .
سونیک شدو رو گذاشت رو کولش و با تمام سرعت به طرف خونه دویید .
دنبالش رفتم .
وقتی رسیدیم شدو رو بردیم تو اتاقش و گذاشتیمش رو تخت .
بین راه خوابش برده بود .
علائمش داشتن بیشتر میشدن و طرف تاریکش قویتر .
نباید میذاشتیم طرف تاریک شدو بیدار بشه وگرنه ..... دیگه خدا میدونه چه بلایی سرمون میاد .
سیلور _ حالا چی کار کنیم ؟
_ باید یکم بهش استراحت بدیم . بیدار میشه . ولی تا اون موقع ..... پیشش میمونم .
سیلور _ باشه آجی کوچولو . مراقب داداش بزرگه باش .
_ هستم .
بقیه از اتاق رفتن بیرون و من روی صندلی نشستم و به شدو زل زدم .
سونیک 💙✨:
_ به نظرتون حال شدو چطوره ؟
امی _ نظری ندارم . فقط امیدوارم زودتر بیدار بشه .
تیلز _ و من امیدوارم قبل از بیدار شدن طرف تاریکش بتونم حلقه ها رو کپی کنم .
_ هنوز نتونستی کپیشون کنی ؟
تیلز _ خب ..... هنوز نه .
روژ _ بهتره زودتر درستشون کنی وگرنه معلوم نیست چی میشه .
سیلور _ به نظرتون نباید یه سری بهشون بزنیم ؟
بلیز _ ایده خوبیه .
_ من میرم .
رفتم طبقه بالا و رفتم سمت اتاق شدو .
درو باز کردم .
النا رو صندلی نشسته بود و آهنگی که ماریا براش خونده بود رو زمزمه میکرد .
_ هنوز بیدار نشده ؟
النا _ نه . هنوز نه . ولی بلاخره بیدار میشه . مطمئنم .
_ النا ..... تو میدونی این آهنگی که با خودت زمزمه میکنی از کجا اومده ؟
النا _ نه . انگار از اولین روزی که از محفظه اومدم بیرون این آهنگو بلدی بودم . نمیدونم می اینو بهم یاد داده ولی این آهنگ منو یاد ..... ماریا و روزایی که تو آرک بودم میندازه .
متوجه قطره اشکی روی گونش شدم .
با انگشتم اشکشو پاک کردم .
_ بیخیال دختر . گریه نکن . همه چی درست میشه .
النا با لرزش تو صداش گفت _ من .... من نمیخوام شدو رو هم از دست بدم ... اون .....
و بدون اینکه حرفشو کامل کنه صورتشو تو دستاش فرو برد. دستم رو گذاشتم پشت کمرش .
_ النا .... من ، سیلور و تو مراقبش هستیم . نمیذاریم چیزیش بشه . قول میدم .
بهم نگاهی کرد و لبخندی زد .
ولی اون لبخند .... واقعی نبود . کاملا مشخص بود که واقعی نبود .
صدای ناله مانندی شنیدیم .
شدو داشت بیدار میشد .
شدو _ چی شد ؟ من کجام ؟
النا شدو رو بغل کرد و سرشو چسبوند به خز شدو .
النا _ منو ترسوندی . خیلیم ترسوندی .
شدو شروع کرد به نوازش کردن خار های النا .
شدو _ آروم باش دختر . حالم خوبه . چیزی نیست .
بقیه اومدن تو اتاق .
سیلور _ داداش بزرگه بیدار شدی ؟
شدو _ فکر کنم .
زدم به شونه شدو _ خوشحالم که زنده ای شدز .
شدو _ ها ها . خیلی بامزه ای آبی . خیل خب حالا .... میشه بگید چه اتفاقی افتاد ؟
_ فکر کنم قبل از اون باید راجب یسری چیزا حرف بزنیم .
و به چشمای آبی و ترسیده النا نگاه کردم .
النا 🤍🌼:
همونطور که به سمت شهر میرفتیم به حرفای طرف تاریکم فکر میکردم .
_ من قدرت و شجاعت لازم برای آسیب زدن و کشتن رو دارم ولی تو چی ؟
اون حرفا داشتن عین خوره میوفتادن به جونم .
هرچقدر بیشتر بهشون فکر میکردم بیشتر عذابم میدادن .
همینطور که از جنگل خارج میشدیم ، شدو مثل اینکه درد شدیدی رو احساس کرده باشه فریاد زد و افتاد .
دستم رو گذاشتم رو شونش .
_ شدو ..... خوبی ؟
جواب نداد .
سونیک _ شدز .... جواب بده . یهو چی شد .
بازم جوابی نگرفتیم .
_ باید ببریمش خونه .
سونیک شدو رو گذاشت رو کولش و با تمام سرعت به طرف خونه دویید .
دنبالش رفتم .
وقتی رسیدیم شدو رو بردیم تو اتاقش و گذاشتیمش رو تخت .
بین راه خوابش برده بود .
علائمش داشتن بیشتر میشدن و طرف تاریکش قویتر .
نباید میذاشتیم طرف تاریک شدو بیدار بشه وگرنه ..... دیگه خدا میدونه چه بلایی سرمون میاد .
سیلور _ حالا چی کار کنیم ؟
_ باید یکم بهش استراحت بدیم . بیدار میشه . ولی تا اون موقع ..... پیشش میمونم .
سیلور _ باشه آجی کوچولو . مراقب داداش بزرگه باش .
_ هستم .
بقیه از اتاق رفتن بیرون و من روی صندلی نشستم و به شدو زل زدم .
سونیک 💙✨:
_ به نظرتون حال شدو چطوره ؟
امی _ نظری ندارم . فقط امیدوارم زودتر بیدار بشه .
تیلز _ و من امیدوارم قبل از بیدار شدن طرف تاریکش بتونم حلقه ها رو کپی کنم .
_ هنوز نتونستی کپیشون کنی ؟
تیلز _ خب ..... هنوز نه .
روژ _ بهتره زودتر درستشون کنی وگرنه معلوم نیست چی میشه .
سیلور _ به نظرتون نباید یه سری بهشون بزنیم ؟
بلیز _ ایده خوبیه .
_ من میرم .
رفتم طبقه بالا و رفتم سمت اتاق شدو .
درو باز کردم .
النا رو صندلی نشسته بود و آهنگی که ماریا براش خونده بود رو زمزمه میکرد .
_ هنوز بیدار نشده ؟
النا _ نه . هنوز نه . ولی بلاخره بیدار میشه . مطمئنم .
_ النا ..... تو میدونی این آهنگی که با خودت زمزمه میکنی از کجا اومده ؟
النا _ نه . انگار از اولین روزی که از محفظه اومدم بیرون این آهنگو بلدی بودم . نمیدونم می اینو بهم یاد داده ولی این آهنگ منو یاد ..... ماریا و روزایی که تو آرک بودم میندازه .
متوجه قطره اشکی روی گونش شدم .
با انگشتم اشکشو پاک کردم .
_ بیخیال دختر . گریه نکن . همه چی درست میشه .
النا با لرزش تو صداش گفت _ من .... من نمیخوام شدو رو هم از دست بدم ... اون .....
و بدون اینکه حرفشو کامل کنه صورتشو تو دستاش فرو برد. دستم رو گذاشتم پشت کمرش .
_ النا .... من ، سیلور و تو مراقبش هستیم . نمیذاریم چیزیش بشه . قول میدم .
بهم نگاهی کرد و لبخندی زد .
ولی اون لبخند .... واقعی نبود . کاملا مشخص بود که واقعی نبود .
صدای ناله مانندی شنیدیم .
شدو داشت بیدار میشد .
شدو _ چی شد ؟ من کجام ؟
النا شدو رو بغل کرد و سرشو چسبوند به خز شدو .
النا _ منو ترسوندی . خیلیم ترسوندی .
شدو شروع کرد به نوازش کردن خار های النا .
شدو _ آروم باش دختر . حالم خوبه . چیزی نیست .
بقیه اومدن تو اتاق .
سیلور _ داداش بزرگه بیدار شدی ؟
شدو _ فکر کنم .
زدم به شونه شدو _ خوشحالم که زنده ای شدز .
شدو _ ها ها . خیلی بامزه ای آبی . خیل خب حالا .... میشه بگید چه اتفاقی افتاد ؟
_ فکر کنم قبل از اون باید راجب یسری چیزا حرف بزنیم .
و به چشمای آبی و ترسیده النا نگاه کردم .
۳.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.