A year without him 💔

A year without him 💔
پــارتــــ : 14 💜
{ یک روز بعد }
صبحانمون رو خوردیم و رفتیم که آماده شیم .
کوکی : چاگیا بهترین لباستو بپوشیا !
می چا : باشه ،،، ببین این خوبه ؟!
کوکی : اره خیلی قشنگه ،،، همینو بپوش .
می چا : باشه .
{ بعد از حاضر شدن }
کوکی : خب بریم ؟!
می چا : بریم .
همینطوری از رو لوکیشن آدرس رو پیدا کردیم و رسیدیم به خونه خانواده جونگ کوک . در زدیم . مادرش در رو برامون باز کرد . تا منو دید یه لبخند ملیح رو صورتش پیدا شد .
مادرش : سلام پسرم ،،، سلام عروس قشنگم !
کوکی تا شنید مادرش به من گفت عروس قشنگم خیلی خوش حال شد . مطمعن بود که حتما منو به عنوان عروسش انتخاب میکنه . رفتیم تو خونه . خونشون خیلی لوکس و قشنگ بود . رفتیم نشستیم رو مبل . مادرش هم نشست .
مادرش : خب چه خبر پسرم ؟! خیلی وقته به ما سر نزدی !
کوکی : هعی / : منم درگیر دانشگاهم که خدارا شکر دانشگاه چند روز پیش تموم شد ،،، و از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم !
مادرش : که اینطور ! خب عروس خانم شما چه خبر ؟!
می چا : هیچی ،،، سلامتی !
کوکی : بابا کجاس ؟!
مادرش : داره حاضر میشه ،،، الان میاد .
کوکی : باشه .
همینطوری نشسته بودیم که پدرش اومد پایین و ...