*پارت پنجم*
+خب؟؟؟
÷ایشون رو هنوز ندیدم ولی از بقیه شنیدم که ملکه ای که
بچه نداشته باشه،نمیتونه ملکه بمونه..
+صبر کن ببینم...اینکه خیلی عالیه...مگه همیشه
نمیخواستی از اون قصر نفرین شده نجات پیدا کنی؟؟الان که فرصتش جور شده، باید خوشحال باشی..
÷واقعا فکر کردی که میتونم آزاد بشم؟؟...نه..قراره ملکه جدیدی انتخاب بشه ولی من باید تا آخر عمرم، بعنوان همسر عادی عالیجناب، تو قصر مبونم...
+یعنی تو، بعنوان همسر اول، تنزل مقام پیدا کنی و مقامت رو بدی به همسر دومی که قراره انتخاب بشه؟..مسخرست..
÷بیخیال ا.ت ...یبار دیگه هم گفته بودم بهت که این سرنوشت منه..
+حرفتو قبول ندارم..درسته سرنوشتت اینجوری نوشته شده، ولی اگه بخای، میتونی تغییرش بدی...
تلخندی زد و گفت:
÷وقتی هیچی تو این دنیا برات مهم نباشه، تغییر سرنوشت چه سودی داره؟؟
+یعنی منم برات بی ارزشم؟؟
دستاش رو بطرفم دراز کرد و محکم،
بغلم کرد.
÷تو برام خیللللی با ارزشی...باید یه قولی بهم بدی..اینکه همیشه، همه جا و تو هر شرایطی، شاد زندگی کنی و نزاری
بهت ظلم کنن...
+یجوری داری ازم قول میگیری انگار قراره چی بشه...حتی اگه همسر عادی بشی، من بازم کنارت میمونم...با تمام وجود...
اون شب، پیشم موند و تا صبح، کلی باهم حرف زدیم..
روز بعد، وحشتناک ترین خبر عمرم رو از پدرم شنیدم...ملکه، خودکشی کرد....!
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج بره و چشامم سیاه بشه...یونای من...این..حقش..نبود.....
***پایان فلش بک***
هانبوک سفید، موهای بافته شده، آرایش ملایم، رخت خواب دونفره، میز پذیرایی..همه و همه، برای استقبال پادشاه، آماده شده بودن...فکر میکردم با مرگ یونا، ارتباطم با قصر، برای
همیشه قطع میشه ولی الان اینجام..تو اتاق خواب پادشاه..بعنوان ملکه جدیدش..
ملکه ای که بزور انتخابش کرد...ملکه ای که آخرین روز شادش، همون روزی بود که تا صبح با یونا حرف زده بود...
×بانوی من...عالیجناب اینجا هسنت...
با شنیدن صدای بانو هان، خون تو رگام، یخ بست..قبل از اینکه فرصت کاری داشته باشم، در اتاق باز شد و پادشاه وارد شد...سرم رو تا جایی که میشد پایین آورده بودم تا متوجه حال
بدم نشه....
یونگی :سرت رو بالا بیار ملکه..
نفس حبس شدم رو به آرومی رها کردم و رسم رو بالا آوردم..
_تو چشامم نگاه کن..
قطره اشک سمجی که تو چشمم جمع شده بود رو با پلک زدن، کنار زدم و نگاش کردم...
خدای من!!....این چرا انقدر جذابه؟؟...پوست سفید،
چشمای کشیده مشکی، خط فک تیز.
تنها نقصی که داره، زخم روی چشم راستشه که بنظرم، جذاب ترش کرده... راستش، توقع این حجم جذابیت رو برای آدمی مثل پادشاه، نداشتم....مات چهرش بودم که با حرفش به خودم
اومدم....
شرایط:
Like:35
Comment:10
÷ایشون رو هنوز ندیدم ولی از بقیه شنیدم که ملکه ای که
بچه نداشته باشه،نمیتونه ملکه بمونه..
+صبر کن ببینم...اینکه خیلی عالیه...مگه همیشه
نمیخواستی از اون قصر نفرین شده نجات پیدا کنی؟؟الان که فرصتش جور شده، باید خوشحال باشی..
÷واقعا فکر کردی که میتونم آزاد بشم؟؟...نه..قراره ملکه جدیدی انتخاب بشه ولی من باید تا آخر عمرم، بعنوان همسر عادی عالیجناب، تو قصر مبونم...
+یعنی تو، بعنوان همسر اول، تنزل مقام پیدا کنی و مقامت رو بدی به همسر دومی که قراره انتخاب بشه؟..مسخرست..
÷بیخیال ا.ت ...یبار دیگه هم گفته بودم بهت که این سرنوشت منه..
+حرفتو قبول ندارم..درسته سرنوشتت اینجوری نوشته شده، ولی اگه بخای، میتونی تغییرش بدی...
تلخندی زد و گفت:
÷وقتی هیچی تو این دنیا برات مهم نباشه، تغییر سرنوشت چه سودی داره؟؟
+یعنی منم برات بی ارزشم؟؟
دستاش رو بطرفم دراز کرد و محکم،
بغلم کرد.
÷تو برام خیللللی با ارزشی...باید یه قولی بهم بدی..اینکه همیشه، همه جا و تو هر شرایطی، شاد زندگی کنی و نزاری
بهت ظلم کنن...
+یجوری داری ازم قول میگیری انگار قراره چی بشه...حتی اگه همسر عادی بشی، من بازم کنارت میمونم...با تمام وجود...
اون شب، پیشم موند و تا صبح، کلی باهم حرف زدیم..
روز بعد، وحشتناک ترین خبر عمرم رو از پدرم شنیدم...ملکه، خودکشی کرد....!
شوک این خبر، اونقدر بود که سرم گیج بره و چشامم سیاه بشه...یونای من...این..حقش..نبود.....
***پایان فلش بک***
هانبوک سفید، موهای بافته شده، آرایش ملایم، رخت خواب دونفره، میز پذیرایی..همه و همه، برای استقبال پادشاه، آماده شده بودن...فکر میکردم با مرگ یونا، ارتباطم با قصر، برای
همیشه قطع میشه ولی الان اینجام..تو اتاق خواب پادشاه..بعنوان ملکه جدیدش..
ملکه ای که بزور انتخابش کرد...ملکه ای که آخرین روز شادش، همون روزی بود که تا صبح با یونا حرف زده بود...
×بانوی من...عالیجناب اینجا هسنت...
با شنیدن صدای بانو هان، خون تو رگام، یخ بست..قبل از اینکه فرصت کاری داشته باشم، در اتاق باز شد و پادشاه وارد شد...سرم رو تا جایی که میشد پایین آورده بودم تا متوجه حال
بدم نشه....
یونگی :سرت رو بالا بیار ملکه..
نفس حبس شدم رو به آرومی رها کردم و رسم رو بالا آوردم..
_تو چشامم نگاه کن..
قطره اشک سمجی که تو چشمم جمع شده بود رو با پلک زدن، کنار زدم و نگاش کردم...
خدای من!!....این چرا انقدر جذابه؟؟...پوست سفید،
چشمای کشیده مشکی، خط فک تیز.
تنها نقصی که داره، زخم روی چشم راستشه که بنظرم، جذاب ترش کرده... راستش، توقع این حجم جذابیت رو برای آدمی مثل پادشاه، نداشتم....مات چهرش بودم که با حرفش به خودم
اومدم....
شرایط:
Like:35
Comment:10
۳۳.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.