قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۹
دامیان:برای چی دروغ گفتی
اول خودشو زد به اون راه
الکس:از چی حرف میزنی
دامیان:بی خود فیلم بازی نکن
الکس:پس متوجه شدی برای به دست آوردن آنیا برای اینکه اون و به ضاهر نجات بدم و از اونی که واقعا از پدرت شکایت کرده ازش رضایت گرفتم و طوری صحنه سازی کردم که انگار دایی آنیا مقصر بوده
دامیان:ارزشش و داشت
الکس:آنیا ارزش هر چیزی رو داره منم هر کاری کردم که به دستش بیارم ولی موفق نشدم نمیدونی چطور برات بی قراری میکرد بعد تو این طوری راجبش صحبت میکنی تو لیاقت عشق اون و نداری
و رفت بیرون مادرم همین طوری داشت من و نگاه میکرد به خودش اومد و بلند شد
رفت پرستار و خبر کرد و من مرخص شدم داشتیم از سالن رد میشدیم دوباره یاد آنیا افتادم و مادرم که کنارم ایستاده بود
دامیان:شما برید من میام
اونم رفت رفتم سمت بخش پرستاری و شماره اتاق آنیا و پرسیدم اونم اتاق شو نشونم داد در و باز کردم و رفتم داخل آنیا خوابیده بود وقتی خواب مثل فرشته ها میمونه لبخندی زدم و نشستم رو صندلی کنار تختش دستش و گرفتم
دامیان:آنیا من و ببخش که تورو تنها میزارم ولی واقعا خجالت میکشم بعد از این قضیه هایی که پیش اومد حتی تو چشم هات نگاه کنم خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون
از زبان آنیا:
داشتم از پنجره بیرون و نگاه میکردم که در باز شد و زن دایی و دایی اومدن تو رفتم سمتشون زن دایی بغلم کرد
زن یوری:خوش حالم که حالت خوبه
آنیا:ممنون
خلاصه مرخص شدم و رفتم خونه وقتی وارد شدیم آسونا که پشت میز منتنظر بود با دیدن من بلند شد و اومد سمتم
آسونا:خیلی دلم برات تنگ شده بود
آنیا:منم همین طور
دیگه تقریبا وقت ناهار بود پس با هم مشغول خوردن غذا شدیم دایی و زن دایی خیلی ازم سوال میپرسیدم تو این چند روز کجا بودم ولی من جواب درستی نمیدادم
از زبان دامیان:
الان یک ماه که تو شیکاگو زندگی میکنم باید بگم خیلی دل تنگ آنیام کاش میشد دوباره ببینمش تو همین فکر ها بودم
ملیندا:دامیان چرا غذا تو نخوردی
از پشت میز بلند شدم
دامیان:ممنون میل ندارم
ملیندا:میخوای برگردیم ژاپن که آنیا و ببینی
دامیان:راستش
ملیندا:خودم میدونم میخوای برگردی جواب لازم نیست اولین بلیت رو هماهنگ میکنم
داناوان:موضوع چی که من خبر ندارم
مادرم خندید
ملیندا:دامیان توی ژاپن به یه دختری علاقمند شده
اونم رو به من
داناوان:میتونی بری حاضر بشی
از زبان آنیا:
الان یک ماهی هست که دامیان رفته تعطیلات هم تموم شده و دانشگاه دوباره باز داشتم وسیله هامو جمع میکردم که صدای در اومد و پشتش صدای آسونا
آسونا:آنیا زود باش ممنون ویژه داری
با خودم گفتم مهمون این وقت صبح
سریع از اتاق رفتم بیرون داشتم از پله ها میرفتم پایین که پام پیچ خورد و یه نفر منو گرفت
پارت ۱۹
دامیان:برای چی دروغ گفتی
اول خودشو زد به اون راه
الکس:از چی حرف میزنی
دامیان:بی خود فیلم بازی نکن
الکس:پس متوجه شدی برای به دست آوردن آنیا برای اینکه اون و به ضاهر نجات بدم و از اونی که واقعا از پدرت شکایت کرده ازش رضایت گرفتم و طوری صحنه سازی کردم که انگار دایی آنیا مقصر بوده
دامیان:ارزشش و داشت
الکس:آنیا ارزش هر چیزی رو داره منم هر کاری کردم که به دستش بیارم ولی موفق نشدم نمیدونی چطور برات بی قراری میکرد بعد تو این طوری راجبش صحبت میکنی تو لیاقت عشق اون و نداری
و رفت بیرون مادرم همین طوری داشت من و نگاه میکرد به خودش اومد و بلند شد
رفت پرستار و خبر کرد و من مرخص شدم داشتیم از سالن رد میشدیم دوباره یاد آنیا افتادم و مادرم که کنارم ایستاده بود
دامیان:شما برید من میام
اونم رفت رفتم سمت بخش پرستاری و شماره اتاق آنیا و پرسیدم اونم اتاق شو نشونم داد در و باز کردم و رفتم داخل آنیا خوابیده بود وقتی خواب مثل فرشته ها میمونه لبخندی زدم و نشستم رو صندلی کنار تختش دستش و گرفتم
دامیان:آنیا من و ببخش که تورو تنها میزارم ولی واقعا خجالت میکشم بعد از این قضیه هایی که پیش اومد حتی تو چشم هات نگاه کنم خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون
از زبان آنیا:
داشتم از پنجره بیرون و نگاه میکردم که در باز شد و زن دایی و دایی اومدن تو رفتم سمتشون زن دایی بغلم کرد
زن یوری:خوش حالم که حالت خوبه
آنیا:ممنون
خلاصه مرخص شدم و رفتم خونه وقتی وارد شدیم آسونا که پشت میز منتنظر بود با دیدن من بلند شد و اومد سمتم
آسونا:خیلی دلم برات تنگ شده بود
آنیا:منم همین طور
دیگه تقریبا وقت ناهار بود پس با هم مشغول خوردن غذا شدیم دایی و زن دایی خیلی ازم سوال میپرسیدم تو این چند روز کجا بودم ولی من جواب درستی نمیدادم
از زبان دامیان:
الان یک ماه که تو شیکاگو زندگی میکنم باید بگم خیلی دل تنگ آنیام کاش میشد دوباره ببینمش تو همین فکر ها بودم
ملیندا:دامیان چرا غذا تو نخوردی
از پشت میز بلند شدم
دامیان:ممنون میل ندارم
ملیندا:میخوای برگردیم ژاپن که آنیا و ببینی
دامیان:راستش
ملیندا:خودم میدونم میخوای برگردی جواب لازم نیست اولین بلیت رو هماهنگ میکنم
داناوان:موضوع چی که من خبر ندارم
مادرم خندید
ملیندا:دامیان توی ژاپن به یه دختری علاقمند شده
اونم رو به من
داناوان:میتونی بری حاضر بشی
از زبان آنیا:
الان یک ماهی هست که دامیان رفته تعطیلات هم تموم شده و دانشگاه دوباره باز داشتم وسیله هامو جمع میکردم که صدای در اومد و پشتش صدای آسونا
آسونا:آنیا زود باش ممنون ویژه داری
با خودم گفتم مهمون این وقت صبح
سریع از اتاق رفتم بیرون داشتم از پله ها میرفتم پایین که پام پیچ خورد و یه نفر منو گرفت
۳.۴k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.