روزی روزگاری عشق ... part 34 ... فصل 2
کل راه توی شک بود
یعنی اون دختر ... بچش بود ؟
وقتی رسید به بادیگارد ها گفت که
تهیونگ : سلام ... ببخشید یه کاری دارم مهمه ... به رئیستون بگید باید برم داخل
... : بخشید اما باید صبر کنید ... می تونید برید داخل
تهیونگ : ممنون
با ماشین وارد شد
لی : چرا دوباره اومدی ؟ ... اونم این موقع شب ؟ ... من که بهت گفتم از جانگ می خبری ندارم
تهیونگ : واقعا ؟
لی : معلومه ... اگه خبر داشتم چرا نباید به تو بگم؟
تهیونگ : قضیه ی بچه چیه ؟
لی : چی ؟
تهیونگ : بیا اینجا
و با چشمش به صندلی عقب ماشین اشاره کرد
لی : جانگ می اینجا چی کار میکنه ؟
تهیونگ : منم نمیدونم * پوزخند
لی : چی می خوای ؟
تهیونگ : همه چیو ... بیا بریم داخل ... باید در باره ی همه چی صحبت کنیم
لی : باشه
دخترکو براید بغل کرد و به سمت در عمارت رفت
هنوز وارد نشده بود که اون جسم کوچیک رو از بالای پله ها دید که داشت میومد سمتش
لونا : شلام
تهیونگ : سلام
لونا : شوما تی هستید ؟
تهیونگ : یه آقایی
لونا : منم میدونم آگایید فرک نکلده بودم دختلید
تهیونگ : خنده ی بلند * واقعا ؟
لونا : به من نگندید
تهیونگ : چشم
لونا : میدم آگا
تهیونگ : هوم ؟
لونا : شوما چلا مامانیه منو بگل کلدید؟
تهیونگ : خودمم نمیدونم
لونا : اخم *
پدر جانگ می که شاهد این صحنه بود دلش به حال هر دوی اونها میسوخت
هیچ کدومشون از وجود اون یکی خبر دار نبود یکم دیگه نگاه میکرد گریش میگرفت
لی : مگه نمیخواستی صحبت کنی ؟
تهیونگ : اوهوم ... ولی صبر کنید اول باید جانگ می رو بزارم تو اتاقش
همین طور که پسرک از پله ها میرفت بالا دختر کوچولوشم پشت سرش با قدم های کوچولو دنبالش میرفت
...
لایک : ۱۷
کامنت: ۸
ببخشید دیر شد خونه نیستم
شاید تا دو روز دیگه هم خونه نباشم
ولی سعی میکنم حداقل یه پارتو بزارم
یعنی اون دختر ... بچش بود ؟
وقتی رسید به بادیگارد ها گفت که
تهیونگ : سلام ... ببخشید یه کاری دارم مهمه ... به رئیستون بگید باید برم داخل
... : بخشید اما باید صبر کنید ... می تونید برید داخل
تهیونگ : ممنون
با ماشین وارد شد
لی : چرا دوباره اومدی ؟ ... اونم این موقع شب ؟ ... من که بهت گفتم از جانگ می خبری ندارم
تهیونگ : واقعا ؟
لی : معلومه ... اگه خبر داشتم چرا نباید به تو بگم؟
تهیونگ : قضیه ی بچه چیه ؟
لی : چی ؟
تهیونگ : بیا اینجا
و با چشمش به صندلی عقب ماشین اشاره کرد
لی : جانگ می اینجا چی کار میکنه ؟
تهیونگ : منم نمیدونم * پوزخند
لی : چی می خوای ؟
تهیونگ : همه چیو ... بیا بریم داخل ... باید در باره ی همه چی صحبت کنیم
لی : باشه
دخترکو براید بغل کرد و به سمت در عمارت رفت
هنوز وارد نشده بود که اون جسم کوچیک رو از بالای پله ها دید که داشت میومد سمتش
لونا : شلام
تهیونگ : سلام
لونا : شوما تی هستید ؟
تهیونگ : یه آقایی
لونا : منم میدونم آگایید فرک نکلده بودم دختلید
تهیونگ : خنده ی بلند * واقعا ؟
لونا : به من نگندید
تهیونگ : چشم
لونا : میدم آگا
تهیونگ : هوم ؟
لونا : شوما چلا مامانیه منو بگل کلدید؟
تهیونگ : خودمم نمیدونم
لونا : اخم *
پدر جانگ می که شاهد این صحنه بود دلش به حال هر دوی اونها میسوخت
هیچ کدومشون از وجود اون یکی خبر دار نبود یکم دیگه نگاه میکرد گریش میگرفت
لی : مگه نمیخواستی صحبت کنی ؟
تهیونگ : اوهوم ... ولی صبر کنید اول باید جانگ می رو بزارم تو اتاقش
همین طور که پسرک از پله ها میرفت بالا دختر کوچولوشم پشت سرش با قدم های کوچولو دنبالش میرفت
...
لایک : ۱۷
کامنت: ۸
ببخشید دیر شد خونه نیستم
شاید تا دو روز دیگه هم خونه نباشم
ولی سعی میکنم حداقل یه پارتو بزارم
۱۰.۸k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.