درگير مافیاها/ پارت ۸۷
اسلاید دوم: تهیونگ و دخترش
۴ سال بعد....
از زبان تهیونگ در حال نوشتن در دفتر خاطراتش:
همه ی ما سختیای زیادی کشیدیم مدت زیادی طول کشید تا جای زخم هامون ترمیم شد توی این مدت ۴ سال اتفاقات زیادی افتاد که میخوام براتون تعریف کنم؛ سویون بعد اینکه از بیمارستان اومد بیرون حال روحی خوبی نداشت و بخاطر پدرش ناراحت بود چون مجبور شد حتی تو جلسه محاکمه ی پدرش تو دادگاه شرکت کنه قاضی هم پدرشو به سالها زندان محکوم کرد که فراتر از عمرش بود و مطمئنا از زندان سالم بیرون نمیومد برای همین تا چیزی نزدیک به یک سال حالت افسردگی داشت جونگکوک عاشقش شده بود و ازش درخواست ازدواج کرد سویونم گفت که جونگکوک رو دوس داره ولی مهلت میخواد تا حالش خوب بشه برای همین جونگکوک تو اون یک سال دورا دور مراقب سویون بود و گاهی میدیدش؛ ا/ت منم خیلی اذیت شد بدنش خیلی ضعیف شده بود سر اون اتفاق و بدنش عفونت زیادی کرده بود یه مدت بیمارستان بود بعدش مرخص شد منو جونگکوک دیگه بعد از جدا شدن از ایل سوک سراغ کارای قبلی نرفتیم و شرکت خودمونو تاسیس کردیم و چون از قبل این کارو بلد بودیم پیشرفت خیلی سریعی داشتیم منو
ا/ت حالا دیگه به دور از دردسر تو خونه خودمون زندگی میکردیم؛ راستی اینم نگفتم که منو ا/ت یه دختر داریم که الان دو سال و نیمشه و اسمش یونا هستش به معنای کسی که قلبش از طلاس؛ یونا شدیدا عمو جونگکوکشو دوس داره و فقط به حرف اون گوش میده ولی حرف مارو قبول نمیکنه برای همین وقتی میخوایم یونا کاری انجام بده از جونگکوک میخوایم بهش بگه...
سویون و ا/ت خیلی با هم جور شدن مثل دوتا خواهر شدن و گاهی اوقاتم دس به یکی میکنن و منو جونگکوک رو دس میندازن ولی خب کاریش نمیشه کرد دیگه الان سویون بارداره و یونا هم خیلی خوشحاله که قراره براش یه هم بازی آتیش پاره مثل خودش بیارن؛ ما امشب خونه جونگکوک دعوتیم الانم ا/ت داره صدام میزنه و میگه دیر شد....
ا/ت: تهیونگاااا کجایی کلی صدات زدم چرا نمیای؟
تهیونگ: ببخشید عزیزم داشتم یه چیزی مینوشتم باید تمومش میکردم من که آمادم یونا کجاس پس ؟
ا/ت: هنوز تو اتاقشه نیم وجبی ده دست لباس عوض کرده
تهیونگ: وای از دست این بچه الان میرم میارمش
در اتاقشو زدم و گفتم: عزیزم میشه بیام تو
یونا: بله بفلمایین
رفتم داخل و گفتم: واو چه پرنسس کوچولوی قشنگی لباست خیلی قشنگه هااا
یونا: اما من دوشش ندالم اصن من نمیام
تهیونگ: خب برو اون لباسی که عمو جونگکوک برات خریده رو بپوش اونو که دوس داری تا حالام نپوشیدیش
یه دفعه قیافش پوکر فیس شد و گفت: خب لباشی که اون خریده رو زشته جلوش بپوشم فک میکنن لباش ندالم
دیگه واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید بهش بگم نیم وجبی🥴🥴🥴
۴ سال بعد....
از زبان تهیونگ در حال نوشتن در دفتر خاطراتش:
همه ی ما سختیای زیادی کشیدیم مدت زیادی طول کشید تا جای زخم هامون ترمیم شد توی این مدت ۴ سال اتفاقات زیادی افتاد که میخوام براتون تعریف کنم؛ سویون بعد اینکه از بیمارستان اومد بیرون حال روحی خوبی نداشت و بخاطر پدرش ناراحت بود چون مجبور شد حتی تو جلسه محاکمه ی پدرش تو دادگاه شرکت کنه قاضی هم پدرشو به سالها زندان محکوم کرد که فراتر از عمرش بود و مطمئنا از زندان سالم بیرون نمیومد برای همین تا چیزی نزدیک به یک سال حالت افسردگی داشت جونگکوک عاشقش شده بود و ازش درخواست ازدواج کرد سویونم گفت که جونگکوک رو دوس داره ولی مهلت میخواد تا حالش خوب بشه برای همین جونگکوک تو اون یک سال دورا دور مراقب سویون بود و گاهی میدیدش؛ ا/ت منم خیلی اذیت شد بدنش خیلی ضعیف شده بود سر اون اتفاق و بدنش عفونت زیادی کرده بود یه مدت بیمارستان بود بعدش مرخص شد منو جونگکوک دیگه بعد از جدا شدن از ایل سوک سراغ کارای قبلی نرفتیم و شرکت خودمونو تاسیس کردیم و چون از قبل این کارو بلد بودیم پیشرفت خیلی سریعی داشتیم منو
ا/ت حالا دیگه به دور از دردسر تو خونه خودمون زندگی میکردیم؛ راستی اینم نگفتم که منو ا/ت یه دختر داریم که الان دو سال و نیمشه و اسمش یونا هستش به معنای کسی که قلبش از طلاس؛ یونا شدیدا عمو جونگکوکشو دوس داره و فقط به حرف اون گوش میده ولی حرف مارو قبول نمیکنه برای همین وقتی میخوایم یونا کاری انجام بده از جونگکوک میخوایم بهش بگه...
سویون و ا/ت خیلی با هم جور شدن مثل دوتا خواهر شدن و گاهی اوقاتم دس به یکی میکنن و منو جونگکوک رو دس میندازن ولی خب کاریش نمیشه کرد دیگه الان سویون بارداره و یونا هم خیلی خوشحاله که قراره براش یه هم بازی آتیش پاره مثل خودش بیارن؛ ما امشب خونه جونگکوک دعوتیم الانم ا/ت داره صدام میزنه و میگه دیر شد....
ا/ت: تهیونگاااا کجایی کلی صدات زدم چرا نمیای؟
تهیونگ: ببخشید عزیزم داشتم یه چیزی مینوشتم باید تمومش میکردم من که آمادم یونا کجاس پس ؟
ا/ت: هنوز تو اتاقشه نیم وجبی ده دست لباس عوض کرده
تهیونگ: وای از دست این بچه الان میرم میارمش
در اتاقشو زدم و گفتم: عزیزم میشه بیام تو
یونا: بله بفلمایین
رفتم داخل و گفتم: واو چه پرنسس کوچولوی قشنگی لباست خیلی قشنگه هااا
یونا: اما من دوشش ندالم اصن من نمیام
تهیونگ: خب برو اون لباسی که عمو جونگکوک برات خریده رو بپوش اونو که دوس داری تا حالام نپوشیدیش
یه دفعه قیافش پوکر فیس شد و گفت: خب لباشی که اون خریده رو زشته جلوش بپوشم فک میکنن لباش ندالم
دیگه واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید بهش بگم نیم وجبی🥴🥴🥴
۱۸.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.