بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
P26
نگاه میکرد اون...بابام بود..
ته سونگ : شما دوتاااا
کاملا از بغل هیونجین اومدم بیرون دوتامونم ترسیده بودیم
رز : میتونم همه چیو توضـ...
ته سونگ : تو...تو برادرمو بوسیدی؟! دختره...
کلافه دستشو روی سرش گذاشت
.
روی میز غذا جمع شده بودیم آروم و بی ساکت فقط منتظر صدا بودم
م.ر: چیشده؟!
پدرم روبه هیونجین گفت
ته سونگ : تو..قضیه چیه چرا دخترمو داشتی میبوسیدی؟؟!
با گفتن این حرف چشمای مامانم گرد سد
هیونجین : دخترت دیگه مال منه هوانگ
نميدونم چجوری جرات گفتن همچین چیزیو داشت...
ته سونگ : چی گفتی؟!
هیونجین : من دخترتو ازت میخوام
ته سونگ : عاح دارم دیونه میشم
پدرم روبه من گفت
ته سونگ : عقلت کجاست چرا مردی که ازت بزرگه و عموته.. رو میبـو...
رز : ما...همو دوس داریم...
ته سونگ : چی؟
رز : ما هم دوس داریم...لطفا کاری باهامون نداشته باشید لطفا.
لحن جدی ای گفتم
و بعد شروع به خوردن غذام کردم
حس عجیبی نسبت به این موضوع داشتم
.
بعد اینکه مهمونی تموم شد
مامان و بابا گفتن برم پیششون
میدونستم قراره از چی بگن
رفتم و بی سروصدا نشستم
ته سونگ : بهتره هرچی سریعتر این قرارتون رو بهم بزنید من نمیخوام دخترمو به همچین آدمی بدم
خیلی درموردش اشتباه فکر میکنن..
رز : چرا فکر میکنید اون آدم بدیه؟!! همین حرفاشون باعث شده از خودش متنفر بشه و...خودشپ اضافه بدونه من اونو خوب میشناسم آدم بدی نیست
ته سونگ : هه دوهفته خونش موندی فکر میکنی خوب شناختیش؟!
رز : بهتر از شما میشناسم حداقل رنگ و غذای مورد علاقشو میدونم یا بهتره بگم از کل زندگیش خبر دارم ...
مامانم دستمو گرفت تو دست خودش
م.ر: من مشکلی باهاش ندارم...به صدای قلبت گوش کن ..
آروم سرمو تکون دادم
امیدوار بودم آخرش بابام راضی شه
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
به گوشیم نگاهی انداختم که هیون مسیج داده بود
هیون : دعوات که نکردن؟
رز : نه زیاد...مامانم مشکلی نداره... هففف اما بابام
هیون: انگار نباید فردا برم پیشش همونجا از اعصبانیت میکشتم
رز : مواظب باش
هیون: چشم بیبی
.
.
.
روی مبل نشسته بودیم و منتظر بودیم بابام بیاد
هیونجین دستمو گرفت تو دست خودش و با لبخند بهم نگاه کرد منم متقابل بهش لبخندی زدم
که بابام اومد
نشست و گفت
ته سونگ : خب شما دوتا...هرگز نمیتونید باهم باشید همین
لبخندای دوتامونم محو شد
و به چشمای هم نگاه کردیم
هیونجین میخواست حرف بزنه که سریع مامانم گفت
م.ر: عزیزم؟!
ته سونگ : خب..شوخی کردم..چون دوتاتونم همو دوست دارید میتونید باهمباشید
با لبخند پررنگی به هموندان نگاه کردم که اونم برای من نگاه میکرد
ته سونگ : اما...
رو به هیونجین کفت
ته سونگ : تو فقط اشک دخترمو دربیار ببین چیکارت میکنم...و یه چیز دیگه حق نداری تا وقتی که دخترم 19 سالش شه ( اونجا 19 سالگی سن قانونیه) بهش دست بزنی!
هیون دستشو گذاشت رو شونم و لمس میکرد
هیونجین : چون گفتی نکن میکنم نگا ، نگران نباش برادر من تا 20 سالگی دخترت البته دخترم صبر میکنم
منو مامانمم خندیدیم ( از اینجور مامانا میخوام😔💀)
ته سونگ : امیدوارم
از اینکه آخرش بابامم راضی شد
خیلی خوشحال بودم
نگاهی به بیرون انداختم که داشت بارون میبارید
رز : اوه بارون
دست هیونو گرفتم و کشیدمش
رز : باید بریم عکس بگیریممم
سرشو تکون داد و فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز
کت پشمیشو پوشید و منم پوتین هامو
بیرون اومدیم
زیر بارون دوتامونم میرقصیدیم البته این من بودم که ژست میدادم و هیونجین عکس ميگرفت، عکاس خوبی بود
هیونجین : بسه دیگه سرما میخوری
رفتن بغلش و با صدای بلندی گفتم
رز : خیلی خوشحالمممممم.
و با خنده برگشتیم به خونه.
P26
نگاه میکرد اون...بابام بود..
ته سونگ : شما دوتاااا
کاملا از بغل هیونجین اومدم بیرون دوتامونم ترسیده بودیم
رز : میتونم همه چیو توضـ...
ته سونگ : تو...تو برادرمو بوسیدی؟! دختره...
کلافه دستشو روی سرش گذاشت
.
روی میز غذا جمع شده بودیم آروم و بی ساکت فقط منتظر صدا بودم
م.ر: چیشده؟!
پدرم روبه هیونجین گفت
ته سونگ : تو..قضیه چیه چرا دخترمو داشتی میبوسیدی؟؟!
با گفتن این حرف چشمای مامانم گرد سد
هیونجین : دخترت دیگه مال منه هوانگ
نميدونم چجوری جرات گفتن همچین چیزیو داشت...
ته سونگ : چی گفتی؟!
هیونجین : من دخترتو ازت میخوام
ته سونگ : عاح دارم دیونه میشم
پدرم روبه من گفت
ته سونگ : عقلت کجاست چرا مردی که ازت بزرگه و عموته.. رو میبـو...
رز : ما...همو دوس داریم...
ته سونگ : چی؟
رز : ما هم دوس داریم...لطفا کاری باهامون نداشته باشید لطفا.
لحن جدی ای گفتم
و بعد شروع به خوردن غذام کردم
حس عجیبی نسبت به این موضوع داشتم
.
بعد اینکه مهمونی تموم شد
مامان و بابا گفتن برم پیششون
میدونستم قراره از چی بگن
رفتم و بی سروصدا نشستم
ته سونگ : بهتره هرچی سریعتر این قرارتون رو بهم بزنید من نمیخوام دخترمو به همچین آدمی بدم
خیلی درموردش اشتباه فکر میکنن..
رز : چرا فکر میکنید اون آدم بدیه؟!! همین حرفاشون باعث شده از خودش متنفر بشه و...خودشپ اضافه بدونه من اونو خوب میشناسم آدم بدی نیست
ته سونگ : هه دوهفته خونش موندی فکر میکنی خوب شناختیش؟!
رز : بهتر از شما میشناسم حداقل رنگ و غذای مورد علاقشو میدونم یا بهتره بگم از کل زندگیش خبر دارم ...
مامانم دستمو گرفت تو دست خودش
م.ر: من مشکلی باهاش ندارم...به صدای قلبت گوش کن ..
آروم سرمو تکون دادم
امیدوار بودم آخرش بابام راضی شه
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
به گوشیم نگاهی انداختم که هیون مسیج داده بود
هیون : دعوات که نکردن؟
رز : نه زیاد...مامانم مشکلی نداره... هففف اما بابام
هیون: انگار نباید فردا برم پیشش همونجا از اعصبانیت میکشتم
رز : مواظب باش
هیون: چشم بیبی
.
.
.
روی مبل نشسته بودیم و منتظر بودیم بابام بیاد
هیونجین دستمو گرفت تو دست خودش و با لبخند بهم نگاه کرد منم متقابل بهش لبخندی زدم
که بابام اومد
نشست و گفت
ته سونگ : خب شما دوتا...هرگز نمیتونید باهم باشید همین
لبخندای دوتامونم محو شد
و به چشمای هم نگاه کردیم
هیونجین میخواست حرف بزنه که سریع مامانم گفت
م.ر: عزیزم؟!
ته سونگ : خب..شوخی کردم..چون دوتاتونم همو دوست دارید میتونید باهمباشید
با لبخند پررنگی به هموندان نگاه کردم که اونم برای من نگاه میکرد
ته سونگ : اما...
رو به هیونجین کفت
ته سونگ : تو فقط اشک دخترمو دربیار ببین چیکارت میکنم...و یه چیز دیگه حق نداری تا وقتی که دخترم 19 سالش شه ( اونجا 19 سالگی سن قانونیه) بهش دست بزنی!
هیون دستشو گذاشت رو شونم و لمس میکرد
هیونجین : چون گفتی نکن میکنم نگا ، نگران نباش برادر من تا 20 سالگی دخترت البته دخترم صبر میکنم
منو مامانمم خندیدیم ( از اینجور مامانا میخوام😔💀)
ته سونگ : امیدوارم
از اینکه آخرش بابامم راضی شد
خیلی خوشحال بودم
نگاهی به بیرون انداختم که داشت بارون میبارید
رز : اوه بارون
دست هیونو گرفتم و کشیدمش
رز : باید بریم عکس بگیریممم
سرشو تکون داد و فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز
کت پشمیشو پوشید و منم پوتین هامو
بیرون اومدیم
زیر بارون دوتامونم میرقصیدیم البته این من بودم که ژست میدادم و هیونجین عکس ميگرفت، عکاس خوبی بود
هیونجین : بسه دیگه سرما میخوری
رفتن بغلش و با صدای بلندی گفتم
رز : خیلی خوشحالمممممم.
و با خنده برگشتیم به خونه.
۱۴.۷k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.