پارت ۲۴
برش زمانی به ساعت ۶:
از زبان یونا :
بلند شدم و رفتم حموم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون ویییی چقدر هوا سرده داشت بارون میزد بیرون نکنه جونکوک نیاد اگه میخواست نیاد بهم خبر میداد اره بیخیال بهتره آماده بشم موهامو خشک کردم و از کمد لباسام یه هودی گرم مشکی لش پوشیدم با یه شلوار بگ مشکی و موهامو هم درست کردم و بازگذاشتم کلاه هودیمو گذاشتم سرم و فقط دوتا تیکه از موهامو گذاشتم بیرون (همون سوسکی منظورشه😂) بعد یه خط چشم با یه برق لب زدم و پرسینگ بینیمو هم زدم نگاه به ساعت کردم ساعت ۸ بود پس چرا جونکوک نیومد یهو صدای مامانو شنیدم که درو باز کرد و داشت با یکی حرف میزد یهو دیدم در اتاقم باز شد عه جونکوکی بود خوشحال شدم و سریع پریدم بغلش
_وییییی چقدر دلم برات تنگ شده بود
+منم همینطور عزیزم
پاهامو دور کمرش حلقه کردم و بهش آویزون شده بودم اونم منو گرفته بود یهو لباشو کوبوند رو لبام و منو محکم میبوسید ازهمه جدا شدیم
+خب عزیزم آماده ای بریم
_اوهوم بزار کیفمو بردارم بریم
کیفمو که لباسام و وسایلامو ریخته بودم توش رو برداشتم و جونکوک دستمو گرفت و با هم زدیم از اتاق بیرون ازمامان بابام خدافظی کردیم و رفتیم بیرون سریع سوار ماشین شدیم چون بارون میزد بعد اینکه نشستیم ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم تو مسیر دستمو گرفته بود و گذاشته بود رو پاهاش
_جونکوکی چرا اینقدر ساکتی یه چیزی بگو
+چی بگم عزیزم به جز اینکه میتونم بگم خیلی دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور
+یونا
_جانم
+نظرت چیه بیای برای همیشه پیش من زندگی کنی
_نمیدونم بابام نمیزارم فک کنم
+اع بیخیال دیگه هی بابام بابام من صاحب توام اختیار تو دست منه برای هر کاری باید از من اجازه بگیری نه بابات فهمیدی (کمی داد)
_ولی من نمیتونم تو روی بابام وایسم
+پس تو روی من میتونی وایسی اره
_معلومه که نه این چه حرفیه عشقم
+پس هر چی گفتم فقط بگو چشم
_به یه شرط خودت با بابام حرف بزن
+هوووف باشه
بعد دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم عمارت ...
از زبان یونا :
بلند شدم و رفتم حموم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون ویییی چقدر هوا سرده داشت بارون میزد بیرون نکنه جونکوک نیاد اگه میخواست نیاد بهم خبر میداد اره بیخیال بهتره آماده بشم موهامو خشک کردم و از کمد لباسام یه هودی گرم مشکی لش پوشیدم با یه شلوار بگ مشکی و موهامو هم درست کردم و بازگذاشتم کلاه هودیمو گذاشتم سرم و فقط دوتا تیکه از موهامو گذاشتم بیرون (همون سوسکی منظورشه😂) بعد یه خط چشم با یه برق لب زدم و پرسینگ بینیمو هم زدم نگاه به ساعت کردم ساعت ۸ بود پس چرا جونکوک نیومد یهو صدای مامانو شنیدم که درو باز کرد و داشت با یکی حرف میزد یهو دیدم در اتاقم باز شد عه جونکوکی بود خوشحال شدم و سریع پریدم بغلش
_وییییی چقدر دلم برات تنگ شده بود
+منم همینطور عزیزم
پاهامو دور کمرش حلقه کردم و بهش آویزون شده بودم اونم منو گرفته بود یهو لباشو کوبوند رو لبام و منو محکم میبوسید ازهمه جدا شدیم
+خب عزیزم آماده ای بریم
_اوهوم بزار کیفمو بردارم بریم
کیفمو که لباسام و وسایلامو ریخته بودم توش رو برداشتم و جونکوک دستمو گرفت و با هم زدیم از اتاق بیرون ازمامان بابام خدافظی کردیم و رفتیم بیرون سریع سوار ماشین شدیم چون بارون میزد بعد اینکه نشستیم ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم تو مسیر دستمو گرفته بود و گذاشته بود رو پاهاش
_جونکوکی چرا اینقدر ساکتی یه چیزی بگو
+چی بگم عزیزم به جز اینکه میتونم بگم خیلی دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور
+یونا
_جانم
+نظرت چیه بیای برای همیشه پیش من زندگی کنی
_نمیدونم بابام نمیزارم فک کنم
+اع بیخیال دیگه هی بابام بابام من صاحب توام اختیار تو دست منه برای هر کاری باید از من اجازه بگیری نه بابات فهمیدی (کمی داد)
_ولی من نمیتونم تو روی بابام وایسم
+پس تو روی من میتونی وایسی اره
_معلومه که نه این چه حرفیه عشقم
+پس هر چی گفتم فقط بگو چشم
_به یه شرط خودت با بابام حرف بزن
+هوووف باشه
بعد دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم عمارت ...
۱۵.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.