Part : 1۴
Part : 1۴ 《بال های سیاه》
برای اینکه زود تر بازی رو ببره از نیروی شیطانیش استفاده کرد...
با اولین مشتی که به صورت اون مرد سیاه پوست درشت هیکل زد...اون فرصتی برای دفاع از خودش نداشت..پس رو به عقب پرتاب شد، تا خواست دوباره بلند شه ماریا با پاشنه ی بوت های بلندش تویه صورتش کوبید و باعث شد فک مرد از جاش در بره... وقتی داور اومد بالای سر حریفش تا ازش بپرسه که میخواد بازی رو ادامه بده یا نه اون مرد حتی نتونست جواب بده...
البته...ماریا انتظار اینو داشت که این بازی زود تر از بقیه تموم شه..چون هر چند نمیخواست ولی از نیروی شیطانیش استفاده کرده بود...
پس فقط پذیرای تشویق جمعیت شد و سریع از اون قفسی که بوی خون میداد خارج شد...پولی که سهمش بود رو از مربیش گرفت و از اونجا بیرون رفت...
قرار بود بره با اون پول برای بچه کوچولو های بي سرپرستی که به تازگی برای اونا یه خونه خریده بود، لوازم نقاشی بخره...
اونا رو از یه یتیم خونه آورده بود...تویه اون یتیم خونه ی لعنتی با اونا مثله حیوون رفتار میشد...اون فقط واسه ی انجام یکی از ماموریت های ابلیس اونجا رفته بود و وقتی دید که صاحب یتیم خونه از بچه ها بیگاری میکشه و بهشون غذا نمیده و کتکشون میزنه...شب..وقتی مطمئن شد که اون بچه ها خوابن...صاحب اون یتیم خونه رو به طرز فجیعی کشت...
صبح وقتی بچه ها سراغ صاحب یتیم خونه رو گرفتن ماریا فقط به اونا گفت که صاحب یتیم خونه اونا رو به خودش سپرده و قراره که اونا رو از اونجا ببره...
درسته که ابلیس بهش یه عمارت و یه عالمه پول داده بود...اما نمیخواست که ابلیس هیچ بویی از این بچه ها ی بیچاره ببره...چون اونوقت نقشه ی دوهزار ساله اش برای نابودی ابلیس به فنا می رفت...
پس تصمیم گرفت خودش پول دربیاره...اون حرفه ی خاصی بلد نبود و تنها چیزی که میتونست ازش پول به دست بیاره استفاده از قدرت مبارزه اش و یا حتی قدرت شیطانیش بود! و چی بهتر از مبارزات زیر زمینی غیرقانونی! واسه ی همین هم وارد زمین کشتار شد...
اون تا سر حد مرگ مبارزه می کرد تا بتونه خرج اون بچه ها رو بده...
براشون یه خونه خرید...غذا و لباس...حتی عروسک..چیز هایی که برای اون بچه ها آرزو شده بود... و وقتی بچه ها ازش پرسیدن که در ازای اون کار ها از اونا چی میخواد...ماریا فقط بهشون گفته بود که خوب درس بخونین..درسته! ماریا حتی خرج تحصیل و مدرسه رفتن اون بچه ها رو هم میداد...
برای اینکه زود تر بازی رو ببره از نیروی شیطانیش استفاده کرد...
با اولین مشتی که به صورت اون مرد سیاه پوست درشت هیکل زد...اون فرصتی برای دفاع از خودش نداشت..پس رو به عقب پرتاب شد، تا خواست دوباره بلند شه ماریا با پاشنه ی بوت های بلندش تویه صورتش کوبید و باعث شد فک مرد از جاش در بره... وقتی داور اومد بالای سر حریفش تا ازش بپرسه که میخواد بازی رو ادامه بده یا نه اون مرد حتی نتونست جواب بده...
البته...ماریا انتظار اینو داشت که این بازی زود تر از بقیه تموم شه..چون هر چند نمیخواست ولی از نیروی شیطانیش استفاده کرده بود...
پس فقط پذیرای تشویق جمعیت شد و سریع از اون قفسی که بوی خون میداد خارج شد...پولی که سهمش بود رو از مربیش گرفت و از اونجا بیرون رفت...
قرار بود بره با اون پول برای بچه کوچولو های بي سرپرستی که به تازگی برای اونا یه خونه خریده بود، لوازم نقاشی بخره...
اونا رو از یه یتیم خونه آورده بود...تویه اون یتیم خونه ی لعنتی با اونا مثله حیوون رفتار میشد...اون فقط واسه ی انجام یکی از ماموریت های ابلیس اونجا رفته بود و وقتی دید که صاحب یتیم خونه از بچه ها بیگاری میکشه و بهشون غذا نمیده و کتکشون میزنه...شب..وقتی مطمئن شد که اون بچه ها خوابن...صاحب اون یتیم خونه رو به طرز فجیعی کشت...
صبح وقتی بچه ها سراغ صاحب یتیم خونه رو گرفتن ماریا فقط به اونا گفت که صاحب یتیم خونه اونا رو به خودش سپرده و قراره که اونا رو از اونجا ببره...
درسته که ابلیس بهش یه عمارت و یه عالمه پول داده بود...اما نمیخواست که ابلیس هیچ بویی از این بچه ها ی بیچاره ببره...چون اونوقت نقشه ی دوهزار ساله اش برای نابودی ابلیس به فنا می رفت...
پس تصمیم گرفت خودش پول دربیاره...اون حرفه ی خاصی بلد نبود و تنها چیزی که میتونست ازش پول به دست بیاره استفاده از قدرت مبارزه اش و یا حتی قدرت شیطانیش بود! و چی بهتر از مبارزات زیر زمینی غیرقانونی! واسه ی همین هم وارد زمین کشتار شد...
اون تا سر حد مرگ مبارزه می کرد تا بتونه خرج اون بچه ها رو بده...
براشون یه خونه خرید...غذا و لباس...حتی عروسک..چیز هایی که برای اون بچه ها آرزو شده بود... و وقتی بچه ها ازش پرسیدن که در ازای اون کار ها از اونا چی میخواد...ماریا فقط بهشون گفته بود که خوب درس بخونین..درسته! ماریا حتی خرج تحصیل و مدرسه رفتن اون بچه ها رو هم میداد...
۴.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.