p: 4
ولی خیلی خوشگله لامصب قدبلند،خوشتیپ، جذاب دیوونه کنندس ولی میترسم ازش جدی
خبری ازش نبود اروم رو صندلی نشستم میلی به خوردن غذا نداشتم
کوک:دیر اومدی من غذا خوردم
صداش از پشت سرم میومد کجا بود که وقتی اومدم ندیدمش
اومدو رو صندلیه روبروم نشست
کوک: چرا چیزی نمیخوری
هانا:گرسنه نیستم
زل زد تو چشام و گفت
_باید بخوری
ی تای ابرومو بالا انداختم و گفتم
_نمیخورم
اجازه صحبت بهش ندادمو زود بحثو بازکردم
هانا: ببین من علاقه ای بت ندارم توام که اصن منو یبار بیشتر ندیدی ازکجا میدونی ادم سالمی باشم شاید روانی باشم شایدم یه هرزه تو خیابونی باشم
کوک: بهت وقت میدم تا بشی
هرچیم باشی دیگه گذشته ماله زمانیه که من نبودم
هانا: ینی همون صبح که کمکت کردم؟
کوک: نه دیگه 1سال پیش وقتی ژاپن بودی تو دانشگاهت چن بار اومدم البته تو منو ندیدی اگرم دیدی فک نکنم یادت بیاد بعدش کم کم متوجه شدم حسایی نسبت بهت دارم اولش که فک میکردم ی هوسه زوگذره ولی تا ماه ها فکرت خوابو ازم گرفته بود خیلی دنبالت گشتم ولی از دانشگاه رفته بودیو کسی ازت خبر نداشت کل ژاپنو دنبالت گشتم ولی نبودی که بلاخره یکی از رفیقام تو کره پیدات کردو بهم گفت و خلاصه رسیدیم به اینجا دیگه
واقعا تعجب کرده بودم این اتفاقا اونم توی زندگی واقعی؟
هانا: ولی من نمیخوام اینجا بمونم
از رو صندلیش پاشدو اومد روبه روم وایساد دستاشو دوطرف صندلی گذاشت و تو صورتم خم شد به قدری نزدیک بود که میتونستم براحتی خودمو توچشاش ببینم نفساش به صورتم برخورد میکرد
پشت دستشو نوازش وار روی صورتم کشید
کوک: ولی نمیتونی جایی بری کوچولو
هانا: بشینو ببین چطور میرم
همینطور که داشت عقب میرفت متقابلا پوزخندی زد و گفت
_خواهیم دید
هانا: حالا چیکاره ای
اینو که شنید با خنده نگام کردو گفت
_بتوچه بچه
هانا: نباید بدونم کدوم حیوونی دزدیدتم
کوک: نه حق داری باید بدونی
خبری ازش نبود اروم رو صندلی نشستم میلی به خوردن غذا نداشتم
کوک:دیر اومدی من غذا خوردم
صداش از پشت سرم میومد کجا بود که وقتی اومدم ندیدمش
اومدو رو صندلیه روبروم نشست
کوک: چرا چیزی نمیخوری
هانا:گرسنه نیستم
زل زد تو چشام و گفت
_باید بخوری
ی تای ابرومو بالا انداختم و گفتم
_نمیخورم
اجازه صحبت بهش ندادمو زود بحثو بازکردم
هانا: ببین من علاقه ای بت ندارم توام که اصن منو یبار بیشتر ندیدی ازکجا میدونی ادم سالمی باشم شاید روانی باشم شایدم یه هرزه تو خیابونی باشم
کوک: بهت وقت میدم تا بشی
هرچیم باشی دیگه گذشته ماله زمانیه که من نبودم
هانا: ینی همون صبح که کمکت کردم؟
کوک: نه دیگه 1سال پیش وقتی ژاپن بودی تو دانشگاهت چن بار اومدم البته تو منو ندیدی اگرم دیدی فک نکنم یادت بیاد بعدش کم کم متوجه شدم حسایی نسبت بهت دارم اولش که فک میکردم ی هوسه زوگذره ولی تا ماه ها فکرت خوابو ازم گرفته بود خیلی دنبالت گشتم ولی از دانشگاه رفته بودیو کسی ازت خبر نداشت کل ژاپنو دنبالت گشتم ولی نبودی که بلاخره یکی از رفیقام تو کره پیدات کردو بهم گفت و خلاصه رسیدیم به اینجا دیگه
واقعا تعجب کرده بودم این اتفاقا اونم توی زندگی واقعی؟
هانا: ولی من نمیخوام اینجا بمونم
از رو صندلیش پاشدو اومد روبه روم وایساد دستاشو دوطرف صندلی گذاشت و تو صورتم خم شد به قدری نزدیک بود که میتونستم براحتی خودمو توچشاش ببینم نفساش به صورتم برخورد میکرد
پشت دستشو نوازش وار روی صورتم کشید
کوک: ولی نمیتونی جایی بری کوچولو
هانا: بشینو ببین چطور میرم
همینطور که داشت عقب میرفت متقابلا پوزخندی زد و گفت
_خواهیم دید
هانا: حالا چیکاره ای
اینو که شنید با خنده نگام کردو گفت
_بتوچه بچه
هانا: نباید بدونم کدوم حیوونی دزدیدتم
کوک: نه حق داری باید بدونی
۱۰.۸k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.