کیمیاگر p⁴
کیمیاگر p⁴
^ویو نویسنده^
جیمین رفت به عمارت. حالش هنوز مساعد نشده بود ! حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت.
جیمین: آجوما؟ آجومااااا.
آجوما: بله پسرم؟
جیمین: تهیونگ کجاست؟
آجوما: ارباب مهمون دارن!
جیمین: مهمونش کیه؟ من باید اون و ببینم. فورا.
آجوما: برادر ناتنی ارباب هستن.
جیمین: برادر ناتنی؟
آجوما: بله، آقای جئون جونگ کوک. یا کیم کوک. فرقی نداره! مهم اینه که الان نمیتونی ارباب و ببینی.
جیمین: آااااا خدایا.اینم شانس منه! عوققققق...
آجوما: عه..جیمین؟ چی شد؟
جیمین: آجوما، من...من...من از تهیونگ باردارم.
آجوما: اووو خدای بزرگ، آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه! هوووو... اینجوری مجبوری که با ارباب ازدواج کنی!
جیمین: اوهوم، خواهش میکنم چیزی به پدرم نگو.
آجوما: خیلی خوب باشه!
*یک ساعت بعد*
بعد از یک ساعت بالاخره جونگ کوک از اتاق تهیونگ بیرون اومد و پالتوش و از آجوما گرفت و رفت!
و جیمینم بلا فاصله بعد از کوک رفت داخل اتاق تهیونگ.
تهیونگ: مگه هزار بار نگفتم که در بزنید یا اجازه بگیرید بعد داخل شید؟
جیمین: کارم خیلی واجبه!
تهیونگ: الان حوصله ندارم!
جیمین: اصلا میدونی من میخوام چی بگم که حوصله نداری؟
تهیونگ: گفتم برو بیرون.
جیمین: آقای کیم تهیونگ شما گند زدی!
تهیونگ: با اربابت درست حرف بزن!
جیمین: اول به زور من و اینجا نگه میداری، بعد یک ماه نمیزاری بابام و خانوادم و ببینم. الانم که بابی بچم شدی!
تهیونگ: ب...بچه؟
جیمین: بله بچه! ببینم تو میدونی کاند*وم چیه؟ اصلا کار برد کاند*وم و میدونی؟
تهیونگ: درست حرف بزن ببینم.
جیمین: حالم خراب بود رفتم دکتر گفتش که باردار شدم. اینم از کی؟ از آقایی به نام کیم تهیونگ.
تهیونگ: حالا میخوای چیکار کنی؟
جیمین: میخوام برم سقطش کنم!
تهیونگ: شما گوه میخوردید که این کار و انجام میدید. پدر اون بچه منم و منم تصمیم میگیرم که اون بچه و مادرش چیکار کنن!
جیمین: ایم بچه توی شکم من قراره رشد کنه، پس من تصمیم میگیرم که کی چیکار کنه!
تهیونگ: حرف اضافی نباشههه (داد)
جیمین: .....
تهیونگ: خوب گوش کن ببین چی میگم! الان میری استراحت میکنی و نه ماه هرچی میخوای به آجوما میگی اگر آجوما نبود به من میگی. فردا هم میریم محضر تا با هم ازدواج کنیم. در ضمن دست به اون بچه هم نمیزنی! فهمیدی؟
جیمین: اوهوم.
تهیونگ: نشدیدم! (داد)
جیمین: بله.
تهیونگ: الان شد. و درمورد این ازدواج و این اتفاق به هیچ کسی چیزی نمیگی. چه مدر چه مادر منم قول میدم که چیزی نگم.
جیمین: باشه!
بعد از رفتن جیمین تهیونگ یه لیوان گیلاسی برداشت و نصفش و با مشر*وب پر کرد و خورد و بعدشم رفت سراغ آجوما.
تهیونگ: آجوما؟ آجووومااااا
آجوما: بله، بله.
تهیونگ: میخوام باهات خصوصی حرف بزنم بریم اتاقم.
آجوما: باشه پسرم.
تهیونگ: گوش کن. جیمین باردار شده، اونم از من! هیچکسی نباید از این اتفاق بویی ببره اینم تا زمان به دنیا اومدن بچه .
آجوما: چشم!
تهیونگ: جیمین هرجایی که خواست بره یکی رو میگی تعقیبش کنه و بعدش به من زنگ میزنی. اگر حالش بد شد به من میگی اگر خودم بودم مشکلی نیست. هواست بهش باشه.
آجوما: چشم ارباب.
تهیونگ: آها در ضمن، همه توی این عمارت به جیمین میگن ارباب جوان!
آجوما: چشم
تهیونگ: نشنیدمممم (فریاد)
آجوما: چ.چشم ارباب.
تهیونگ: مرخصی.
بعد از کلی کل کل با این و اون پرید روی تختش و خوابید
*فردای اون روز*
دست جیمین و به زور گرفت و رفتن محضر و ازدواج کردن. الان جیمین برای خودش بود.
بعد جیمین و رسوند به عمارت و رفت به یه برج.
اون برج، برجی بود که فقط توش طلا و جواهرات گرون و با کیفیت میفروختن.
وارد یکی از مغازه ها شد. دوتا حلقه ی طلای خیلی خیلی خیلی قشنگ به چشمم خورد.
تهیونگ: آقا ببخشید اون دوتا حلقه رو میارید؟
آقاهه: اووو این حلقه ها خیییلی گرونه.
تهیونگ: مشکلی نیست. لطفا این حلقه هارو و بیارید.
آقاهه: بفرمایید.
خیلی حلقه ی قشنگی بود انگار برای دست خودش و جیمین ساخته شده بود.
تهیونگ: لطفا بدین این و ببرن.
آقاهه: چشم. بفرمایید.
تهیونگ: خیلی ممنون.
آقاهه: مبارکتون باشه.
و آتیش کرد و رفت عمارت. یهو وارد اتاق جیمین شد جوریکه خود جیمین طفلک برداشت ریخته بود.
جعبه رو از توی جیبش برداشت و بازش کرد و حلقه رو کرد توی دست جیمین.
جیمین: ای.این چیه؟
تهیونگ: این برای ازدواجه. نمیشه که شوهر و همسر بدون حلقه باشن.
جیمین: آهان.
*فلش بک بزنیم به چهار ماه دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه*
^ویو نویسنده^
جیمین رفت به عمارت. حالش هنوز مساعد نشده بود ! حالت تهوع داشت و سرش گیج میرفت.
جیمین: آجوما؟ آجومااااا.
آجوما: بله پسرم؟
جیمین: تهیونگ کجاست؟
آجوما: ارباب مهمون دارن!
جیمین: مهمونش کیه؟ من باید اون و ببینم. فورا.
آجوما: برادر ناتنی ارباب هستن.
جیمین: برادر ناتنی؟
آجوما: بله، آقای جئون جونگ کوک. یا کیم کوک. فرقی نداره! مهم اینه که الان نمیتونی ارباب و ببینی.
جیمین: آااااا خدایا.اینم شانس منه! عوققققق...
آجوما: عه..جیمین؟ چی شد؟
جیمین: آجوما، من...من...من از تهیونگ باردارم.
آجوما: اووو خدای بزرگ، آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه! هوووو... اینجوری مجبوری که با ارباب ازدواج کنی!
جیمین: اوهوم، خواهش میکنم چیزی به پدرم نگو.
آجوما: خیلی خوب باشه!
*یک ساعت بعد*
بعد از یک ساعت بالاخره جونگ کوک از اتاق تهیونگ بیرون اومد و پالتوش و از آجوما گرفت و رفت!
و جیمینم بلا فاصله بعد از کوک رفت داخل اتاق تهیونگ.
تهیونگ: مگه هزار بار نگفتم که در بزنید یا اجازه بگیرید بعد داخل شید؟
جیمین: کارم خیلی واجبه!
تهیونگ: الان حوصله ندارم!
جیمین: اصلا میدونی من میخوام چی بگم که حوصله نداری؟
تهیونگ: گفتم برو بیرون.
جیمین: آقای کیم تهیونگ شما گند زدی!
تهیونگ: با اربابت درست حرف بزن!
جیمین: اول به زور من و اینجا نگه میداری، بعد یک ماه نمیزاری بابام و خانوادم و ببینم. الانم که بابی بچم شدی!
تهیونگ: ب...بچه؟
جیمین: بله بچه! ببینم تو میدونی کاند*وم چیه؟ اصلا کار برد کاند*وم و میدونی؟
تهیونگ: درست حرف بزن ببینم.
جیمین: حالم خراب بود رفتم دکتر گفتش که باردار شدم. اینم از کی؟ از آقایی به نام کیم تهیونگ.
تهیونگ: حالا میخوای چیکار کنی؟
جیمین: میخوام برم سقطش کنم!
تهیونگ: شما گوه میخوردید که این کار و انجام میدید. پدر اون بچه منم و منم تصمیم میگیرم که اون بچه و مادرش چیکار کنن!
جیمین: ایم بچه توی شکم من قراره رشد کنه، پس من تصمیم میگیرم که کی چیکار کنه!
تهیونگ: حرف اضافی نباشههه (داد)
جیمین: .....
تهیونگ: خوب گوش کن ببین چی میگم! الان میری استراحت میکنی و نه ماه هرچی میخوای به آجوما میگی اگر آجوما نبود به من میگی. فردا هم میریم محضر تا با هم ازدواج کنیم. در ضمن دست به اون بچه هم نمیزنی! فهمیدی؟
جیمین: اوهوم.
تهیونگ: نشدیدم! (داد)
جیمین: بله.
تهیونگ: الان شد. و درمورد این ازدواج و این اتفاق به هیچ کسی چیزی نمیگی. چه مدر چه مادر منم قول میدم که چیزی نگم.
جیمین: باشه!
بعد از رفتن جیمین تهیونگ یه لیوان گیلاسی برداشت و نصفش و با مشر*وب پر کرد و خورد و بعدشم رفت سراغ آجوما.
تهیونگ: آجوما؟ آجووومااااا
آجوما: بله، بله.
تهیونگ: میخوام باهات خصوصی حرف بزنم بریم اتاقم.
آجوما: باشه پسرم.
تهیونگ: گوش کن. جیمین باردار شده، اونم از من! هیچکسی نباید از این اتفاق بویی ببره اینم تا زمان به دنیا اومدن بچه .
آجوما: چشم!
تهیونگ: جیمین هرجایی که خواست بره یکی رو میگی تعقیبش کنه و بعدش به من زنگ میزنی. اگر حالش بد شد به من میگی اگر خودم بودم مشکلی نیست. هواست بهش باشه.
آجوما: چشم ارباب.
تهیونگ: آها در ضمن، همه توی این عمارت به جیمین میگن ارباب جوان!
آجوما: چشم
تهیونگ: نشنیدمممم (فریاد)
آجوما: چ.چشم ارباب.
تهیونگ: مرخصی.
بعد از کلی کل کل با این و اون پرید روی تختش و خوابید
*فردای اون روز*
دست جیمین و به زور گرفت و رفتن محضر و ازدواج کردن. الان جیمین برای خودش بود.
بعد جیمین و رسوند به عمارت و رفت به یه برج.
اون برج، برجی بود که فقط توش طلا و جواهرات گرون و با کیفیت میفروختن.
وارد یکی از مغازه ها شد. دوتا حلقه ی طلای خیلی خیلی خیلی قشنگ به چشمم خورد.
تهیونگ: آقا ببخشید اون دوتا حلقه رو میارید؟
آقاهه: اووو این حلقه ها خیییلی گرونه.
تهیونگ: مشکلی نیست. لطفا این حلقه هارو و بیارید.
آقاهه: بفرمایید.
خیلی حلقه ی قشنگی بود انگار برای دست خودش و جیمین ساخته شده بود.
تهیونگ: لطفا بدین این و ببرن.
آقاهه: چشم. بفرمایید.
تهیونگ: خیلی ممنون.
آقاهه: مبارکتون باشه.
و آتیش کرد و رفت عمارت. یهو وارد اتاق جیمین شد جوریکه خود جیمین طفلک برداشت ریخته بود.
جعبه رو از توی جیبش برداشت و بازش کرد و حلقه رو کرد توی دست جیمین.
جیمین: ای.این چیه؟
تهیونگ: این برای ازدواجه. نمیشه که شوهر و همسر بدون حلقه باشن.
جیمین: آهان.
*فلش بک بزنیم به چهار ماه دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه*
۵.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.