نفرتی که تبدیل به عشق شد
نفرتی که تبدیل به عشق شد
P2
(ویو راوی)
داستان از جایی شروع شد که ........
:پدر ا.ت _جونگ کوک ؛راوی
:نه ...خواهش میکنم .... دخترم رو ازم نگیر
_ولی تو به من خیانت کردی یادت که نرفته
+خواهش میکنم از جون دخترم بگذر بجاش منو بکش خواهش میکنم
_ آخه با دادن آمار من به اون چی گیرت میاد؟ اگه دخترت رو بهم بدی پول خوبی میگیری
؛پدر که از این کار پشیمون بود مجبور بود دخترش دست مردی بسپرد که باعث تمام بدبختی هایش بود پدر با ناراحتی مرد رو به خونش برد تا دخترش را به او بدهد
(ویو ا.ت)
رو مبل نشسته بودم که دیدم بابا اومده رفتم جلو تا سلام کنم که دیدم با یه مردی اومده تتو های زیادی روی یک دستش داشت پیرسینگ لب و ابرو .....؟.....!!!!! نکنه ..... نکنه.......این همون مرده
جئون جونگ کوک رئیس بزرگترین مافیا جهان
به بابام گفته بودم دست از این مافیا بازی ها و غمار بازی ها بکشه ولی.......
با ترس یه قدم جلو رفتم ...
_ زود تر وسایلت رو جمع کن
+چ....چی..؟
_وقتی شنیدی چرا خودت رو به اون راه میزنی ؟
+ولی.....و..لی...
_ ولی نداریم ،زود باش جمعشون کن
با گریه پا به فرار گذاشتم میخواستم از کنارش سریع رد بشم و از در برم بیرون ولی با یه حرکت مچ دستم رو اسیر دست قوی و تنومندش کرد آنقدر محکم گرفته بود که ناله ریزی از درد کردم توجهی نکرد و شروع به حرف زدن کرد
_فکر کنم چیز دیگه ای بهت گفتم پس همینطور که فکر میکردم لجبازی
حمایت نکردید ولی گذاشتم😭
P2
(ویو راوی)
داستان از جایی شروع شد که ........
:پدر ا.ت _جونگ کوک ؛راوی
:نه ...خواهش میکنم .... دخترم رو ازم نگیر
_ولی تو به من خیانت کردی یادت که نرفته
+خواهش میکنم از جون دخترم بگذر بجاش منو بکش خواهش میکنم
_ آخه با دادن آمار من به اون چی گیرت میاد؟ اگه دخترت رو بهم بدی پول خوبی میگیری
؛پدر که از این کار پشیمون بود مجبور بود دخترش دست مردی بسپرد که باعث تمام بدبختی هایش بود پدر با ناراحتی مرد رو به خونش برد تا دخترش را به او بدهد
(ویو ا.ت)
رو مبل نشسته بودم که دیدم بابا اومده رفتم جلو تا سلام کنم که دیدم با یه مردی اومده تتو های زیادی روی یک دستش داشت پیرسینگ لب و ابرو .....؟.....!!!!! نکنه ..... نکنه.......این همون مرده
جئون جونگ کوک رئیس بزرگترین مافیا جهان
به بابام گفته بودم دست از این مافیا بازی ها و غمار بازی ها بکشه ولی.......
با ترس یه قدم جلو رفتم ...
_ زود تر وسایلت رو جمع کن
+چ....چی..؟
_وقتی شنیدی چرا خودت رو به اون راه میزنی ؟
+ولی.....و..لی...
_ ولی نداریم ،زود باش جمعشون کن
با گریه پا به فرار گذاشتم میخواستم از کنارش سریع رد بشم و از در برم بیرون ولی با یه حرکت مچ دستم رو اسیر دست قوی و تنومندش کرد آنقدر محکم گرفته بود که ناله ریزی از درد کردم توجهی نکرد و شروع به حرف زدن کرد
_فکر کنم چیز دیگه ای بهت گفتم پس همینطور که فکر میکردم لجبازی
حمایت نکردید ولی گذاشتم😭
۴.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.