سلام
سلام
من صحرام و15 سالمه حدودا یک هفته پیش بود که ما رفته بودیم روستامون که یکم از نیشابور فاصله داره شب قرار شد خونه یکی از قوم های مادر بزرگم که اونجا بود بخوابیم من داشتم با لب تاپم بازی میکردم که صدای ترق و تروق از حموم اومد خونه از این خونه های قدیمی بود که سقفش چوبه گفتم حتما بچه ها رفتن بالا پشت بوم دارن مسخره بازی در میارن من رو بترسونن آخه مامانم اینا توی اتاق دیگه بودن و فقط من توی اتاق بودم کم کم صدای ترق و تروق بیشتر شد خیلی ترسیده بودم پاشدم از در رفتم بیرون تا بگم مسخره بازی در نیارن بالا پشت بوم که رفتم دیدم هیچی نیست خونه چون بالای تپه بود (اونایی که روستایی ان میدونن چی میگم)دیدش رو به کل باغ ها بود که آخر همه باغ ها که کوه بود قنات بود یک نفر رو دیدم با لباس روستایی که از اونجا دست تکون میده چشم به هم که زدم دیگه نبود رفتم پایین که دوباره صدای گروم گروم سمت حموم شروع شد بلخره شب شد و جا ها رو انداختن بحث جن و اینا شد که من قصیه رو تعریف کردم دختر صاحب خونه هم گفت که پدر بزرگم جنا رو میدیده و همیشه برای نهار و شام برنجشو میبرده جای قنات تا باهم بخورن وقتی مرد کل دیوارای اتاقشم سیاه شد انگار دود گرفته باشه مام کوبیدیمش و بجاش حموم و انباری درست کردیم .
ببخشید طولانی شد .....
داستان ترسناک واقعی اگه از داستان ترسناک بدت میاد نخون✌️😐😐
من صحرام و15 سالمه حدودا یک هفته پیش بود که ما رفته بودیم روستامون که یکم از نیشابور فاصله داره شب قرار شد خونه یکی از قوم های مادر بزرگم که اونجا بود بخوابیم من داشتم با لب تاپم بازی میکردم که صدای ترق و تروق از حموم اومد خونه از این خونه های قدیمی بود که سقفش چوبه گفتم حتما بچه ها رفتن بالا پشت بوم دارن مسخره بازی در میارن من رو بترسونن آخه مامانم اینا توی اتاق دیگه بودن و فقط من توی اتاق بودم کم کم صدای ترق و تروق بیشتر شد خیلی ترسیده بودم پاشدم از در رفتم بیرون تا بگم مسخره بازی در نیارن بالا پشت بوم که رفتم دیدم هیچی نیست خونه چون بالای تپه بود (اونایی که روستایی ان میدونن چی میگم)دیدش رو به کل باغ ها بود که آخر همه باغ ها که کوه بود قنات بود یک نفر رو دیدم با لباس روستایی که از اونجا دست تکون میده چشم به هم که زدم دیگه نبود رفتم پایین که دوباره صدای گروم گروم سمت حموم شروع شد بلخره شب شد و جا ها رو انداختن بحث جن و اینا شد که من قصیه رو تعریف کردم دختر صاحب خونه هم گفت که پدر بزرگم جنا رو میدیده و همیشه برای نهار و شام برنجشو میبرده جای قنات تا باهم بخورن وقتی مرد کل دیوارای اتاقشم سیاه شد انگار دود گرفته باشه مام کوبیدیمش و بجاش حموم و انباری درست کردیم .
ببخشید طولانی شد .....
داستان ترسناک واقعی اگه از داستان ترسناک بدت میاد نخون✌️😐😐
۱.۹k
۱۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.