فیک ٨۴
هرا با هیجان به سمت کوک دوید و او را محکم در آغوش گرفت. کوک با لبخند به او گفت: خب، خرگوش کوچولوی من، با کدوم ماشین بریم؟
هرا کمی فکر کرد و با انگشت کوچکش به ماشین سفید اشاره کرد. کوک با خنده گفت: انتخاب خوبی کردی، مثل خودمی! بزن قدش.
هرا با دستهای کوچکش به کف دست کوک زد و هر دو به سمت ماشین رفتند. کوک هرا را روی صندلی کودک نشاند و خودش هم پشت فرمان نشست. وقتی مطمئن شد که هرا او را نمیبیند، لبخندش به آرامی محو شد. ماشین را روشن کرد و به سمت پت شاپ حرکت کردند. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به مقصد رسیدند. کوک از ماشین پیاده شد و هرا را پایین آورد.
در پت شاپ، هرا با چشمان درشت و کنجکاوش به حیوانات نگاه میکرد. او در انتخاب خرگوشها گیج شده بود و نمیدانست کدام را انتخاب کند. کوک خم شد و به خرگوش سفید خاکستری اشاره کرد و گفت: این چطوره؟
هرا با هیجان سرش را تکان داد و کوک به فروشنده گفت که خرگوش را برایشان بیاورد. او چند وسیله دیگر هم خرید.
مرد فروشنده خرگوش را آورد و به هرا داد. در همان لحظه، صدای بلندی از سمت دیگر فروشگاه شنیده شد. هرا با تعجب به سمت صدا نگاه کرد و کوک سریعاً به او نزدیک شد تا مطمئن شود که همه چیز خوب است. معلوم شد که یکی از قفسهها به طور ناگهانی افتاده و باعث ایجاد سر و صدا شده است.
کوک با لبخند به هرا گفت: نگران نباش، عزیزم. همه چیز خوبه.
هرا با آرامش سرش را تکان داد و دوباره به خرگوشش نگاه کرد. او با دقت خرگوش را در آغوش گرفت و به آرامی نوازشش کرد.
بعد از اینکه همه چیز آرام شد، کوک و هرا به سمت صندوق رفتند تا خریدهایشان را پرداخت کنند. در راه برگشت به ماشین، هرا با هیجان درباره خرگوشش صحبت میکرد و نامهای مختلفی را برای او پیشنهاد میداد. کوک با لبخند به او گوش میداد و از دیدن شادی دخترش لذت میبرد.
وقتی به خانه رسیدند، هرا با کمک کوک خرگوش را به داخل خانه برد. آنها یک گوشه دنج و راحت برای خرگوش کوچکشان آماده کردند و هرا با دقت به او غذا داد. کوک از دور نظارهگر این صحنه بود
هرا کمی فکر کرد و با انگشت کوچکش به ماشین سفید اشاره کرد. کوک با خنده گفت: انتخاب خوبی کردی، مثل خودمی! بزن قدش.
هرا با دستهای کوچکش به کف دست کوک زد و هر دو به سمت ماشین رفتند. کوک هرا را روی صندلی کودک نشاند و خودش هم پشت فرمان نشست. وقتی مطمئن شد که هرا او را نمیبیند، لبخندش به آرامی محو شد. ماشین را روشن کرد و به سمت پت شاپ حرکت کردند. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به مقصد رسیدند. کوک از ماشین پیاده شد و هرا را پایین آورد.
در پت شاپ، هرا با چشمان درشت و کنجکاوش به حیوانات نگاه میکرد. او در انتخاب خرگوشها گیج شده بود و نمیدانست کدام را انتخاب کند. کوک خم شد و به خرگوش سفید خاکستری اشاره کرد و گفت: این چطوره؟
هرا با هیجان سرش را تکان داد و کوک به فروشنده گفت که خرگوش را برایشان بیاورد. او چند وسیله دیگر هم خرید.
مرد فروشنده خرگوش را آورد و به هرا داد. در همان لحظه، صدای بلندی از سمت دیگر فروشگاه شنیده شد. هرا با تعجب به سمت صدا نگاه کرد و کوک سریعاً به او نزدیک شد تا مطمئن شود که همه چیز خوب است. معلوم شد که یکی از قفسهها به طور ناگهانی افتاده و باعث ایجاد سر و صدا شده است.
کوک با لبخند به هرا گفت: نگران نباش، عزیزم. همه چیز خوبه.
هرا با آرامش سرش را تکان داد و دوباره به خرگوشش نگاه کرد. او با دقت خرگوش را در آغوش گرفت و به آرامی نوازشش کرد.
بعد از اینکه همه چیز آرام شد، کوک و هرا به سمت صندوق رفتند تا خریدهایشان را پرداخت کنند. در راه برگشت به ماشین، هرا با هیجان درباره خرگوشش صحبت میکرد و نامهای مختلفی را برای او پیشنهاد میداد. کوک با لبخند به او گوش میداد و از دیدن شادی دخترش لذت میبرد.
وقتی به خانه رسیدند، هرا با کمک کوک خرگوش را به داخل خانه برد. آنها یک گوشه دنج و راحت برای خرگوش کوچکشان آماده کردند و هرا با دقت به او غذا داد. کوک از دور نظارهگر این صحنه بود
۶۰۱
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.