خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت سیزدهم:
ا.ت ویو:
گوشیم زنگ خورد رفتم ببینم کیه....با اسمی که دیدم یکم تعجب کردم....اون نامجون بود...برادر بزرگترم که امریکا بوده....کم پیش میومد بهم زنگ بزنه اخه اون یه پزشک بود که توی امریکا درس میخوند....جواب دادم
ا.ت: الو
نامجون: الو ا.ت...سلام خوشگل
ا.ت: سلاممم....ای بابا تو از گفتن این کلمه خسته نشدی؟
نامجون: چون خیلی خوشگلی خو...بین خودمون بمونه حتی از نارا هم خوشگل تری
ا.ت: هعییی....چه خبر بلخره یادی از خواهرت کردی
نامجون: میخوام ببینمت
ا.ت:وا...دیوونه شدی؟
نامجون: خوشگل من اومدم سئول...عا راستی جونگکوک خوبه؟
ا.ت: چ..چی؟...ج..جونگکوک؟...
نامجون: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: ها...ن...نه....او...اونم خوبه
نامجون: سلام برسون بهش....ادرس یه کافه رو برات میفرستم بیا اونجا
ا.ت: باشه حتما
قطع کردم....واقعا خوشحال شدم که اومده چون اون بعد از نارا خیلی هوامو داشت
اماده شدم....با تاکسی رفتم سمت ادرسی که فرستاد....بعد از چند مین رسیدم به سمت کافه....تا نامجونو دیدم سریع رفتم بغلش کردم و بوش کردم
ا.ت: داداشیی...دلم خیلی برات تنگ شده بود
نامجون: منم همینطور خوشگل....تنها اومدی فکر کردم با جونگکوکی
ا.ت: جونگکوک؟....ببین نامجون من باید یه قضیه ای رو بهت بگم
نامجون: چه قضیه ای؟
ا.ت: بشین میگم برات
کل ماجرا های این ۴ ماه و براش تعریف کردم حتی موقه ی تعریف ماجرا بغضمم گرفت یه قطره اشکمم ریخت....نامجون اشکمو پاک کرد
نامجون: من واقعا نمیخوام طرف اونو بگیرم...ولی شاید واقعا پشیمونه
ا.ت: این غرور زهر ماریم نمیزاره
نامجون: تا وقتی که خودت نخوای من نمیزارم نزدیکت بشه
(روانیم کردین🗿)
ادامه دارد....
پارت سیزدهم:
ا.ت ویو:
گوشیم زنگ خورد رفتم ببینم کیه....با اسمی که دیدم یکم تعجب کردم....اون نامجون بود...برادر بزرگترم که امریکا بوده....کم پیش میومد بهم زنگ بزنه اخه اون یه پزشک بود که توی امریکا درس میخوند....جواب دادم
ا.ت: الو
نامجون: الو ا.ت...سلام خوشگل
ا.ت: سلاممم....ای بابا تو از گفتن این کلمه خسته نشدی؟
نامجون: چون خیلی خوشگلی خو...بین خودمون بمونه حتی از نارا هم خوشگل تری
ا.ت: هعییی....چه خبر بلخره یادی از خواهرت کردی
نامجون: میخوام ببینمت
ا.ت:وا...دیوونه شدی؟
نامجون: خوشگل من اومدم سئول...عا راستی جونگکوک خوبه؟
ا.ت: چ..چی؟...ج..جونگکوک؟...
نامجون: ا.ت چیزی شده؟
ا.ت: ها...ن...نه....او...اونم خوبه
نامجون: سلام برسون بهش....ادرس یه کافه رو برات میفرستم بیا اونجا
ا.ت: باشه حتما
قطع کردم....واقعا خوشحال شدم که اومده چون اون بعد از نارا خیلی هوامو داشت
اماده شدم....با تاکسی رفتم سمت ادرسی که فرستاد....بعد از چند مین رسیدم به سمت کافه....تا نامجونو دیدم سریع رفتم بغلش کردم و بوش کردم
ا.ت: داداشیی...دلم خیلی برات تنگ شده بود
نامجون: منم همینطور خوشگل....تنها اومدی فکر کردم با جونگکوکی
ا.ت: جونگکوک؟....ببین نامجون من باید یه قضیه ای رو بهت بگم
نامجون: چه قضیه ای؟
ا.ت: بشین میگم برات
کل ماجرا های این ۴ ماه و براش تعریف کردم حتی موقه ی تعریف ماجرا بغضمم گرفت یه قطره اشکمم ریخت....نامجون اشکمو پاک کرد
نامجون: من واقعا نمیخوام طرف اونو بگیرم...ولی شاید واقعا پشیمونه
ا.ت: این غرور زهر ماریم نمیزاره
نامجون: تا وقتی که خودت نخوای من نمیزارم نزدیکت بشه
(روانیم کردین🗿)
ادامه دارد....
۶۱.۸k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.