بی گناه قسمت ۳

از مغازه بیرون اومدم که...
"مامان خودتی؟ ، پس حرف بابام درست بود . 【حضانتو بدم دست تو که ازش یه هر *زه مثل خودت بسازی 】
هر چند میخواستم باور کنم مامان نیست ولی گردنبندی که بابام خریده بود براش هنوز گردنش بود؟ چجوری میتونست این اجازه رو به خودش بده؟"

★فلش بک به خونه:
در و باز کردم چترم رو گذاشتم روی میز .گوشی نداشتم تلویزیون رو روشن کردم کیدرما مورد علاقه امو نشون میداد یخچالو نگاه کردم هیچی نبود خب طبیعیه تازه اینجارو گرفته تلفن خونه رو برداشتم و بابا زنگ زدم چند بار زنگ زدم ولی برنداشت زنگ به رستوران زدم و سوشی سفارش دادم . مشغول خوردن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد . با صدای در بلند شدم . و رو کاناپه نشستم به بابام کا با اعصبانیت نگام میکرد نگاه کردم .
ملیا:چیزی شده بابا؟
...:
ملیا:خب کاری کردم؟
یونگی:وقتی گوشیمو برنمیدارم یعنی کار دارم چرا انقدر زنگ میزنی؟ (اعصبانی)
ملیا:ببخشید [لکنت]
یونگی:هیچی با ببخشید حل نمیشه .خود مامانتی
ملیا:...
یونگی :برو نمیخوام ببینمت.

"برام مهم نبود چون طبیعی بود بابام مرد خوبیه ولی اگه اعصبانی بشه هیچی واسش مهم نیست .اشکالی نداره.رفتم تو اتاقم و مشغول تمیز کاری شدم"
کارم تموم شده که...
چطوره؟؟