پارت ۵۴ Blood moon
پارت ۵۴ Blood moon
جونگکوک:ا/ت..فقط یه بوسه بود...من فکر کردم......فکر کردم برای شام گریه میکنی
ا/ت:تو هیچوقت منو نمیفهمی..
صدامو یکم بلند تر کردم وگفتم
ا/ت:هیچوقت
بغلم کردو گفت
جونگکوک:ا/ت ببخش خوب؟..ببخش که با بقیه ی دخترا مقایست کردم...ببخش..من فکر نمیکردم تو انقدر خوب باشی
با حرفش و احساس پشیمونی توی صداش یکم اروم گرفتم
نگاش کردم که گفت
جونگکوک:بخند عزیزم..بخند من ببینمت
یه تبسم کوتاه کردم که گفت
جونگکوک:اهانننننننن،حالا شد دستمو کشید و نشوندم رو تخت بشقابو هم اورد یه قاشق پر کرد و گرفت جلوم..
اومدم قاشقو بگیرم که گفت...
جونگکوک:نه من بجای معذرت خواهی بهت میدم..نه و نو هم نداریم
هرکاری که کردم نزاشت خودمو بخورم و با شوخی هایی که میکرد حالم بهتر شده بود..
۱/۴ بشقایو بیشتر نخورده بودم که سیر شدم و دیگه نخوردم
هرچقدر هم اصرار کرد بخورم نخوردم
شیطونه میگه بهش بگم خونه بابام غذا نداشتیم بلد نیستم کوفت کنم..ولی وقتی دیدم که پشیمونه کوتاه اومدم...
اینقدر که من دخمل خوب و گلی هسدم
جونگکوک:بریم پایین
ا/ت:بریم
با خجالت ازش تشکر کردم و. رفتیم پایین
طبقه پایین که رسیدیم دیگه کم کم همه داشتن میرفتن
خوشحال شدم که بالاخره این مهمونی تموم شد
زیاد از جو مهمونیشون خوشم نیومد
همه میومدن و خداحافظی میکردن
جونگکوک:ا/ت..فقط یه بوسه بود...من فکر کردم......فکر کردم برای شام گریه میکنی
ا/ت:تو هیچوقت منو نمیفهمی..
صدامو یکم بلند تر کردم وگفتم
ا/ت:هیچوقت
بغلم کردو گفت
جونگکوک:ا/ت ببخش خوب؟..ببخش که با بقیه ی دخترا مقایست کردم...ببخش..من فکر نمیکردم تو انقدر خوب باشی
با حرفش و احساس پشیمونی توی صداش یکم اروم گرفتم
نگاش کردم که گفت
جونگکوک:بخند عزیزم..بخند من ببینمت
یه تبسم کوتاه کردم که گفت
جونگکوک:اهانننننننن،حالا شد دستمو کشید و نشوندم رو تخت بشقابو هم اورد یه قاشق پر کرد و گرفت جلوم..
اومدم قاشقو بگیرم که گفت...
جونگکوک:نه من بجای معذرت خواهی بهت میدم..نه و نو هم نداریم
هرکاری که کردم نزاشت خودمو بخورم و با شوخی هایی که میکرد حالم بهتر شده بود..
۱/۴ بشقایو بیشتر نخورده بودم که سیر شدم و دیگه نخوردم
هرچقدر هم اصرار کرد بخورم نخوردم
شیطونه میگه بهش بگم خونه بابام غذا نداشتیم بلد نیستم کوفت کنم..ولی وقتی دیدم که پشیمونه کوتاه اومدم...
اینقدر که من دخمل خوب و گلی هسدم
جونگکوک:بریم پایین
ا/ت:بریم
با خجالت ازش تشکر کردم و. رفتیم پایین
طبقه پایین که رسیدیم دیگه کم کم همه داشتن میرفتن
خوشحال شدم که بالاخره این مهمونی تموم شد
زیاد از جو مهمونیشون خوشم نیومد
همه میومدن و خداحافظی میکردن
۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.