رمان عشق برازنده من
پارت ۲۱
که یهو پدرم گفت: نمخای ایشون رو معرفی کنی دخترم؟؟(اشاره ب کوک)
لیا: عامم اره راستش من خیلیی درباره حرفای مامان تو این مدت که داشت حرف میزد فک کردم خب اشکال نداره ما بزرگتراا گاهی مواقع اشتباهاتی میکنیم ولی باید بیخیال گذشته بشیمم درسته؟؟😁
همچنان پدر و مادر لیا و کوک :😐😐خب؟
لیا: خب مامان بابا من بخشیدمتون و درضمن من میخام ی زندگی جدیدی رو شروع کنم
پدر و مادر لیا: باکییی؟؟🤨
لیا: اوم معرفی میکنم کوک شوهر آیندم کسی که خیلییی دوسش دارم و میخام باهاش ازدواج کنم اومدیم اینجا تا از شما اجازه بگیریمم اگ هم اجازه ندیدن ما...
(کوک حرفشو قطح میکنه)
کوک: من دخترتون رو دوس دارم اگ اجازه ندیدن ما ازدواج کنیم میدزدمش و میبرمش محصر تا ازدواج کنیمم
پدر لیا: اووو دامادمون چ دل و جیگری داره که اومده جلوی من داره این حرفا رو میزنهه
کوک: اقا لطفا من اومدم دخترتون رو ازتون بخام یعنی اومدم خاستگاری دخترتون قبول میکنین؟
مادر لیا: ولی پسرم خاستگاری باید پدرو مادرت بیان
کوک: پدر و مادرم تو کره هستن اومدم شمارو ببرم کره بریم اونجا ازتون خاستگاری کنم و ازدواج کنیم نظرتون چیه میایین؟؟🙂
پدر لیا: فعلا دو روز بمونین اینجا تا ما فکرامونو بکنیم بهتون میگمم باشه
کوک: باشه خیلی ممنون
پدر لیا: در ضمن چون ما تو خونه دوتا اتاق داریم جنابعالیی دو روز رو همینجا تو سالن میخابیی ( پدر لیا از اون پدرایی هست که رو دختراشون حساسن😂)
کوک: بله چشمم(اخی بچمم)
پدر لیا: خوبه
دو روز بعد**(چه زود گذشت نه؟😂)
پدر لیاا: خب همینطور که گفتم ما قرار بود راجب ازدواج شما فک کنیم
کوک و لیا: بله😀
مادر لیا: ای مرد چرا کشش میدی خب رک و پوست کنده بگو دیگهه
پدر لیا: باش زن صبر کن اول با دامادم حرف بزنم بعد
کوک: بله پدر جان بفرمایید؟
پدرلیا: خب ببین از تو خوشم اومد پسر خوبی هستی و تو خانواده خوبی بنظر تربیت شدی و بزرگ شدی نمیدونم چرا دخترم تورو انتخاب کردعه ( ها ها از خداتم باشه پسر ب اون خوبی😐) خلاصه که عاشق هم هستین درسته؟؟
کوک: دست لیا رو میگیرعه و میگه بله خیلیی
پدر لیا: خب خوبه ببین میخام باهات رو راست باشمم اگ بشنوم دخترمو اذیت یا روش دست بلند کردی یا دخترم ناراحت و آسیبی دیده اعمان از روزگارت نمیگزرم خب؟؟
کوک: ب..بله(آب دهنشو محکم قورت داد بچم ترسید یکم😶)
پدر لیا: باشه پس قبول میکنم ازدواجتون رو و لیا دخترمم
لیا: جانم پدر؟
پدر لیا: برای فردا بیلط هواپیما ۴ نفر جور کن قرارعه بریم اونجا خاستگاریت و عروسیت رو بگیریمم😉
لیا: وایییییی بابا مرسیییییی( پرید بغل پدرش) خیلییی دوستت دارم ماچ راستی بابا؟
پدر لیا: جانم دخترم بگو؟
لیا: ولی ب شوهر زیاد سخت گرفتی ها 🙁 ببین چقدر مظلوم و بی صدا نشسته🥺
پدر لیا:...
که یهو پدرم گفت: نمخای ایشون رو معرفی کنی دخترم؟؟(اشاره ب کوک)
لیا: عامم اره راستش من خیلیی درباره حرفای مامان تو این مدت که داشت حرف میزد فک کردم خب اشکال نداره ما بزرگتراا گاهی مواقع اشتباهاتی میکنیم ولی باید بیخیال گذشته بشیمم درسته؟؟😁
همچنان پدر و مادر لیا و کوک :😐😐خب؟
لیا: خب مامان بابا من بخشیدمتون و درضمن من میخام ی زندگی جدیدی رو شروع کنم
پدر و مادر لیا: باکییی؟؟🤨
لیا: اوم معرفی میکنم کوک شوهر آیندم کسی که خیلییی دوسش دارم و میخام باهاش ازدواج کنم اومدیم اینجا تا از شما اجازه بگیریمم اگ هم اجازه ندیدن ما...
(کوک حرفشو قطح میکنه)
کوک: من دخترتون رو دوس دارم اگ اجازه ندیدن ما ازدواج کنیم میدزدمش و میبرمش محصر تا ازدواج کنیمم
پدر لیا: اووو دامادمون چ دل و جیگری داره که اومده جلوی من داره این حرفا رو میزنهه
کوک: اقا لطفا من اومدم دخترتون رو ازتون بخام یعنی اومدم خاستگاری دخترتون قبول میکنین؟
مادر لیا: ولی پسرم خاستگاری باید پدرو مادرت بیان
کوک: پدر و مادرم تو کره هستن اومدم شمارو ببرم کره بریم اونجا ازتون خاستگاری کنم و ازدواج کنیم نظرتون چیه میایین؟؟🙂
پدر لیا: فعلا دو روز بمونین اینجا تا ما فکرامونو بکنیم بهتون میگمم باشه
کوک: باشه خیلی ممنون
پدر لیا: در ضمن چون ما تو خونه دوتا اتاق داریم جنابعالیی دو روز رو همینجا تو سالن میخابیی ( پدر لیا از اون پدرایی هست که رو دختراشون حساسن😂)
کوک: بله چشمم(اخی بچمم)
پدر لیا: خوبه
دو روز بعد**(چه زود گذشت نه؟😂)
پدر لیاا: خب همینطور که گفتم ما قرار بود راجب ازدواج شما فک کنیم
کوک و لیا: بله😀
مادر لیا: ای مرد چرا کشش میدی خب رک و پوست کنده بگو دیگهه
پدر لیا: باش زن صبر کن اول با دامادم حرف بزنم بعد
کوک: بله پدر جان بفرمایید؟
پدرلیا: خب ببین از تو خوشم اومد پسر خوبی هستی و تو خانواده خوبی بنظر تربیت شدی و بزرگ شدی نمیدونم چرا دخترم تورو انتخاب کردعه ( ها ها از خداتم باشه پسر ب اون خوبی😐) خلاصه که عاشق هم هستین درسته؟؟
کوک: دست لیا رو میگیرعه و میگه بله خیلیی
پدر لیا: خب خوبه ببین میخام باهات رو راست باشمم اگ بشنوم دخترمو اذیت یا روش دست بلند کردی یا دخترم ناراحت و آسیبی دیده اعمان از روزگارت نمیگزرم خب؟؟
کوک: ب..بله(آب دهنشو محکم قورت داد بچم ترسید یکم😶)
پدر لیا: باشه پس قبول میکنم ازدواجتون رو و لیا دخترمم
لیا: جانم پدر؟
پدر لیا: برای فردا بیلط هواپیما ۴ نفر جور کن قرارعه بریم اونجا خاستگاریت و عروسیت رو بگیریمم😉
لیا: وایییییی بابا مرسیییییی( پرید بغل پدرش) خیلییی دوستت دارم ماچ راستی بابا؟
پدر لیا: جانم دخترم بگو؟
لیا: ولی ب شوهر زیاد سخت گرفتی ها 🙁 ببین چقدر مظلوم و بی صدا نشسته🥺
پدر لیا:...
۳۸.۵k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.