(وقتی دعوا....درخواستیp1)
نامزدتت تازه از خونه اومده بود و کتشو رو مبل انداخت و تورو توی اشپزخونه درحال پختن غذا دید. سلام سردی داد و روی صندلی نشتست حتما از کار اعصابش خورد شده بود چون گفته بود اینروزا رئیسش رفتار مزخرفی باهاش داشت . ورقه های قبض رو شروع کرد به نگاه کردن و از حرص فشارشون داد و رو میز محکم گذاشتش، سعی کردی ایگنورش کنی و ارامشو بهم نزنی.
بعد چند دقیقه خودش شروع کردن به حرف زدن و سوال پرسیدن. تن صداش خشن و عصبانی بود. «ما چی به این گرونی خریدیم؟ چرا قبض تلفن این ماه انقد زیاده؟ »
هیونجین کار خوب و حقوق خوبی داشت و خودتم به عنوان یک مدل کار میکردی، پول هیچوقت مشکلتون نبود و پول قبض ها به موقع پرداخت میشد. ولی الان معلوم نبود دردش چیه.
توی افکارات بودی و ظرف پر از ابجوش رو شروع به برداشتن کردی.
«ا/ت» بلند داد زد که باعث شد ظرفو ببندازی زمین و بشکنه
ابجوش باعث شده بود دستت بسوزه ولی هیونجین متوجهش نشد، همه این اتفاقات جوری سریع اتفاق افتاد که نفهمیدی چیشد.
«ا/ت نمیتونی 5 دقیقه بهم گوش بدی و گند نزنی تو کارای لعنتیت؟ »
با حرفاش اشک تو چشات جمع شد و دیدت بخاطر اشک ها تار شد. دستتو زیر اب سرد بردی تا به سوختگیش کمک کنه که مرد پشت سرت به حرفاش ادامه داد.
«همیشه هدری. چرا نمیتونی دو دیقه گند نزنی»
حرفاش حتی توروز بیشتر از سوختگی دستت میسوزوند.
«لعنت بهت هیونجین»سعی کردی داد بزنی ولی بخاطر گریت بلند تر در نیومد.
چشاشو به چشات داد.
«اصلا چرا گریه میکنی؟ مگه تویی که کل روز کار میکنی بعد نامزدت غذارو نابود میکنه ظرف هم میشکونه»
حرفاش مثل تیر به قلبت نفوذ کرد.
«گمونم منو غذا یچیز مشترک داریم اونم اینه که هردومون هدریم»
به سمت در میری و کلیدتو برمیداری که از پشتت میاد.
«کدون گوری میری؟ »
«جایی که واسه یکی مزاحمت نباشم، نگرانم نباش هیون یه غذای کوفتی سفارش بده و از روزت به تنهایی لذت ببر.»
درو کبوندی و رفتی و داخل ماشین نشستی. و متوجه شدی جورابت قرمز قرمز شده بود ، انقد حرفای هیون به قلبت نفوذ کرده بود که متوجه این نشده بودی که یکی از تیکه های شیشه پاتو بریده بود و در کنار سوختگی دستت درد میکرد، مدتی تو ماشین گریه کردی و بعد خودتو به بیمارستان رسوندی.
***
بعد اینکه کارای لازمو کردی و دستتو باند پیچی کردی به سمت خونه راه افتادی و ماشینتو پارک کردی ولی واقعا نمیخواستی بری بالا پس مدتی تو ماشین موندی و بعد همونجا خوابت برد.
هیون ماشینتو دید ولی بهت یکم زمان داد ولی وقتی حدود 2 ساعت گذشت نگران شد و به سمت ماشینت اومد و درو باز کرد «قفل درو باز میزاری و میخوابی؟ دلت میخواد یکی بکشتت؟ »
چشماتو وا کردی و با جدیت تمام باهاش رفتار کردی.......................
بعد چند دقیقه خودش شروع کردن به حرف زدن و سوال پرسیدن. تن صداش خشن و عصبانی بود. «ما چی به این گرونی خریدیم؟ چرا قبض تلفن این ماه انقد زیاده؟ »
هیونجین کار خوب و حقوق خوبی داشت و خودتم به عنوان یک مدل کار میکردی، پول هیچوقت مشکلتون نبود و پول قبض ها به موقع پرداخت میشد. ولی الان معلوم نبود دردش چیه.
توی افکارات بودی و ظرف پر از ابجوش رو شروع به برداشتن کردی.
«ا/ت» بلند داد زد که باعث شد ظرفو ببندازی زمین و بشکنه
ابجوش باعث شده بود دستت بسوزه ولی هیونجین متوجهش نشد، همه این اتفاقات جوری سریع اتفاق افتاد که نفهمیدی چیشد.
«ا/ت نمیتونی 5 دقیقه بهم گوش بدی و گند نزنی تو کارای لعنتیت؟ »
با حرفاش اشک تو چشات جمع شد و دیدت بخاطر اشک ها تار شد. دستتو زیر اب سرد بردی تا به سوختگیش کمک کنه که مرد پشت سرت به حرفاش ادامه داد.
«همیشه هدری. چرا نمیتونی دو دیقه گند نزنی»
حرفاش حتی توروز بیشتر از سوختگی دستت میسوزوند.
«لعنت بهت هیونجین»سعی کردی داد بزنی ولی بخاطر گریت بلند تر در نیومد.
چشاشو به چشات داد.
«اصلا چرا گریه میکنی؟ مگه تویی که کل روز کار میکنی بعد نامزدت غذارو نابود میکنه ظرف هم میشکونه»
حرفاش مثل تیر به قلبت نفوذ کرد.
«گمونم منو غذا یچیز مشترک داریم اونم اینه که هردومون هدریم»
به سمت در میری و کلیدتو برمیداری که از پشتت میاد.
«کدون گوری میری؟ »
«جایی که واسه یکی مزاحمت نباشم، نگرانم نباش هیون یه غذای کوفتی سفارش بده و از روزت به تنهایی لذت ببر.»
درو کبوندی و رفتی و داخل ماشین نشستی. و متوجه شدی جورابت قرمز قرمز شده بود ، انقد حرفای هیون به قلبت نفوذ کرده بود که متوجه این نشده بودی که یکی از تیکه های شیشه پاتو بریده بود و در کنار سوختگی دستت درد میکرد، مدتی تو ماشین گریه کردی و بعد خودتو به بیمارستان رسوندی.
***
بعد اینکه کارای لازمو کردی و دستتو باند پیچی کردی به سمت خونه راه افتادی و ماشینتو پارک کردی ولی واقعا نمیخواستی بری بالا پس مدتی تو ماشین موندی و بعد همونجا خوابت برد.
هیون ماشینتو دید ولی بهت یکم زمان داد ولی وقتی حدود 2 ساعت گذشت نگران شد و به سمت ماشینت اومد و درو باز کرد «قفل درو باز میزاری و میخوابی؟ دلت میخواد یکی بکشتت؟ »
چشماتو وا کردی و با جدیت تمام باهاش رفتار کردی.......................
۳.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.