p¹⁷💍🪶
سعی کرد آچا رو پنهان کنه بعد با هر زحمتی بود راهش رو بین اون همه دود پیدا کرد و گفت
کاترین « ج... جورج صدامو... آخ میشنوی؟
جورج « یا مسیح کاترین تیر خوردیییییی؟؟؟؟
کاترین « لبم رو گاز گرفتم و با بدبختی گفتم « آچا... باید اونو از ساختمان خارج کنید... قاتل روانی هموز بازداشت نشده نه؟
جورج « نه... نه... حتما اون دنبالتون... نباید چشماتو ببندی فهمیدی؟؟؟؟ تو قول دادی مراقب خودت باشی
کاترین « ب.. باشه
تهیونگ « کاترین از کی اینقدر برام مهم شده بود؟ چرا وقتی شنیدم تیر خورده سوزش بدی توی قلبم حس کردم؟ از ماشین نظامی خارج شدم و رو به جورج گفتم « لباس هاتون ردیاب داره؟
جورج « بله جناب کیم
تهیونگ « خودم می خوام اون قاتل روانی رو دستگیر کنم! وون میتونی رد جی پی اس رو بگیری؟
وون « بله
تهیونگ « چند دقیقه ای که وون مشغول ردیابی بود افراد گروه عملیات کاترین مدام حالش رو میپرسیدن تا مطمئن بشن بیهوش نشده! بعد از اینکه فهمیدیم طبقه دوم ساختمونن با تمام سرعت وارد ساختمان شدیم... به خاطر استفاده از دود اشک اور همه جا مه آلود بود... به طبقه دوم رسیده بودیم که صدای شلیک گلوله اومد... ترس تنها چیزی بود که همه اون لحظه احساس کردیم!
جورج « کاترین.... کاترین خواهش میکنم جواب بده... این صدای چی بوددددد؟؟؟؟؟ کاترین
آچا « وقتی آبی زمین خورد و دیدم از پهلوش خون میاد با ترس بهش خیره شدم... میدونستم درد داره اما بازم بهم لبخند میزد... با دستام سعی کردم جلوی خون ریزیش رو بگیرم اما فایده نداشت! دستای من زیادی کوچولو بود... با گریه گفتم « آبی نمیر... تو هم مامان منو تنها نزار... آبییی ... آبی جونم پاشو... چشماتو نبند...
کاترین « آچا.. آخ.. نترس... من حالم خوبه.. درد ندارم
آچا « دروغ نگو... وقتی دستم زخمی میشد و خون میومد خیلی درد داشت الان تو هم زخمی شدی... حتما خیلی درد داره نه؟
کاترین « وقتی تو رو میبینم درد یادم میره... با دیدن سایه ای که شک نداشتم سایه قاتل روانیه اسلحه ام رو برداشتم و بهش شلیک شدم... اچا ترسیده پرید بغلم ... به دیوار پشت سرم تکیه دادم .. سرم گیج می رفت و احتمالا به خاطر خونی بود که از دست دادم... بی سیمم مدام پیغام میداد اما نمیتونستم جواب بدم.... پلک هام خود به خود سنگین شد و بعد سیاهی مطلق!
آچا « وقتی از آغوش آبی بیرون اومدم چشماش بسته بود..... هر چی صداش میزدم چیزی نمیگفت... ترسیده بودم... نگاهم به جسم سیاه توی جیبش که شبیه تلفن بود اوفتاد... صدای بابا... و کلی ادم دیگه که نمیشناختم از توی اون تلفن میومد و اسم آبی رو صدا میزدن... با دستای لرزون برش داشتم و گفتم « بابایی... من میترسم... آبی جوابمو نمیده... چشماشو بسته... شما کجایین؟؟؟ *با گریه
کاترین « ج... جورج صدامو... آخ میشنوی؟
جورج « یا مسیح کاترین تیر خوردیییییی؟؟؟؟
کاترین « لبم رو گاز گرفتم و با بدبختی گفتم « آچا... باید اونو از ساختمان خارج کنید... قاتل روانی هموز بازداشت نشده نه؟
جورج « نه... نه... حتما اون دنبالتون... نباید چشماتو ببندی فهمیدی؟؟؟؟ تو قول دادی مراقب خودت باشی
کاترین « ب.. باشه
تهیونگ « کاترین از کی اینقدر برام مهم شده بود؟ چرا وقتی شنیدم تیر خورده سوزش بدی توی قلبم حس کردم؟ از ماشین نظامی خارج شدم و رو به جورج گفتم « لباس هاتون ردیاب داره؟
جورج « بله جناب کیم
تهیونگ « خودم می خوام اون قاتل روانی رو دستگیر کنم! وون میتونی رد جی پی اس رو بگیری؟
وون « بله
تهیونگ « چند دقیقه ای که وون مشغول ردیابی بود افراد گروه عملیات کاترین مدام حالش رو میپرسیدن تا مطمئن بشن بیهوش نشده! بعد از اینکه فهمیدیم طبقه دوم ساختمونن با تمام سرعت وارد ساختمان شدیم... به خاطر استفاده از دود اشک اور همه جا مه آلود بود... به طبقه دوم رسیده بودیم که صدای شلیک گلوله اومد... ترس تنها چیزی بود که همه اون لحظه احساس کردیم!
جورج « کاترین.... کاترین خواهش میکنم جواب بده... این صدای چی بوددددد؟؟؟؟؟ کاترین
آچا « وقتی آبی زمین خورد و دیدم از پهلوش خون میاد با ترس بهش خیره شدم... میدونستم درد داره اما بازم بهم لبخند میزد... با دستام سعی کردم جلوی خون ریزیش رو بگیرم اما فایده نداشت! دستای من زیادی کوچولو بود... با گریه گفتم « آبی نمیر... تو هم مامان منو تنها نزار... آبییی ... آبی جونم پاشو... چشماتو نبند...
کاترین « آچا.. آخ.. نترس... من حالم خوبه.. درد ندارم
آچا « دروغ نگو... وقتی دستم زخمی میشد و خون میومد خیلی درد داشت الان تو هم زخمی شدی... حتما خیلی درد داره نه؟
کاترین « وقتی تو رو میبینم درد یادم میره... با دیدن سایه ای که شک نداشتم سایه قاتل روانیه اسلحه ام رو برداشتم و بهش شلیک شدم... اچا ترسیده پرید بغلم ... به دیوار پشت سرم تکیه دادم .. سرم گیج می رفت و احتمالا به خاطر خونی بود که از دست دادم... بی سیمم مدام پیغام میداد اما نمیتونستم جواب بدم.... پلک هام خود به خود سنگین شد و بعد سیاهی مطلق!
آچا « وقتی از آغوش آبی بیرون اومدم چشماش بسته بود..... هر چی صداش میزدم چیزی نمیگفت... ترسیده بودم... نگاهم به جسم سیاه توی جیبش که شبیه تلفن بود اوفتاد... صدای بابا... و کلی ادم دیگه که نمیشناختم از توی اون تلفن میومد و اسم آبی رو صدا میزدن... با دستای لرزون برش داشتم و گفتم « بابایی... من میترسم... آبی جوابمو نمیده... چشماشو بسته... شما کجایین؟؟؟ *با گریه
۱۳۴.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.