عشق مدرسه ای
#عشق_مدرسه_ای
part-1
(ویو یوجین)
امروز روز اول رفتن من به مدرسه جدیدم بود
زودتر بیدار شدم
ارایش کردم موهامو مرتب کردم یونیفرم مدرسه رو پوشیدم
کیفمو برداشتم از پله ها رفتم پایین تا برم مدرسه
مامانم: سوجین صبر کن داداشت هم حاضر بشه باهم برین دیگه مدرسه هاتون یکیه
سوجین: نهههه
مامانم: سوجینن
سوجین: چشم مامان جونم تو هم باید بری سرکار برو دیرت میشه
خب من و برادرم جیمین یک سال تفاوت سنی داریم ولی اون واقعا هم چهرش خوبه هم درساش خوبه ولی بر عکس من، در روز فک کنم هزار بار باهم دعوا میکنیم ولی خب دادلشمه دیگه کاری نمیشه کرد
سوجین: جیمینننن بیا دیگه عروسی که نمیری رو مخخ
جیمین: صبر کن دلقک الان میام
سوجین: شیطونه میگه با مشت بزنم تو دهنتا
بالاخره اومد راه افتادیم مدرسه
من داخل این محله به دنیا اومده بودم ده سال زندگیم رو اینجا گذروندم و یه کتاب خونه هست که من عاشق کتاباش هستم قراره بعد مدرسه برم اونجا
چند مین بعد..
وارد دفتر معلم ها شدیم و کلاسامون مشخص کردیم
بالاخره راهمون از هم جدا شد
از راهرو خارج شدم یهو خوردم به یه نفر
به یه پسر قد بلند خورده بودم به چهرش که نگاه کردم یه چهره سرد بهم نگاه میکرد
معذرت خواهی کردم رفتم سمت کلاس
همراه با معلم وارد کلاس شدم
بالای کلاس ایستادم خودمو معرفی کردم یه صندلی بهم نشون دادن رفتم نشستم
همون پسره که بهش برخورد کرده بودم همکلاسی بودم
یک ساعت بعد
زنگ تفریح شد
یه دختر اومد سمتم
دختره: سلام، من میونگ هستم
سوجین: اها خوشبختم منم سوجین هستم
میونگ: خیلی خوشگلی، عامم بزار تو رو با رفیقم اشنات کنم اوناش اون دختره اسمش سومی هست
سومی: سلاممم سوجین چقدر خوشگلی
سوجین: مرسی
سومی: بیاین بریم داخل حیاط
سوجین: فکر خوبیه
رفتیم داخل حیاط نشستیم شروع به صحبت کردیم
همون پسره جلومون رد شد
میونگ: هیون این همکلاسی جدیدمونه سوجین
هیون: هوم
رد شد رفت
سوجین: این چشه
میونگ: پسر مهربونیه ولی خب یه خورده اخلاقش بده، خیلی جدی نگیر اینو من بهت میگم به عنوان کسی که ده سال رفیقش بوده
سوجین: اها
داخل راهرو ها قدم میزدیم که یهو...
part-1
(ویو یوجین)
امروز روز اول رفتن من به مدرسه جدیدم بود
زودتر بیدار شدم
ارایش کردم موهامو مرتب کردم یونیفرم مدرسه رو پوشیدم
کیفمو برداشتم از پله ها رفتم پایین تا برم مدرسه
مامانم: سوجین صبر کن داداشت هم حاضر بشه باهم برین دیگه مدرسه هاتون یکیه
سوجین: نهههه
مامانم: سوجینن
سوجین: چشم مامان جونم تو هم باید بری سرکار برو دیرت میشه
خب من و برادرم جیمین یک سال تفاوت سنی داریم ولی اون واقعا هم چهرش خوبه هم درساش خوبه ولی بر عکس من، در روز فک کنم هزار بار باهم دعوا میکنیم ولی خب دادلشمه دیگه کاری نمیشه کرد
سوجین: جیمینننن بیا دیگه عروسی که نمیری رو مخخ
جیمین: صبر کن دلقک الان میام
سوجین: شیطونه میگه با مشت بزنم تو دهنتا
بالاخره اومد راه افتادیم مدرسه
من داخل این محله به دنیا اومده بودم ده سال زندگیم رو اینجا گذروندم و یه کتاب خونه هست که من عاشق کتاباش هستم قراره بعد مدرسه برم اونجا
چند مین بعد..
وارد دفتر معلم ها شدیم و کلاسامون مشخص کردیم
بالاخره راهمون از هم جدا شد
از راهرو خارج شدم یهو خوردم به یه نفر
به یه پسر قد بلند خورده بودم به چهرش که نگاه کردم یه چهره سرد بهم نگاه میکرد
معذرت خواهی کردم رفتم سمت کلاس
همراه با معلم وارد کلاس شدم
بالای کلاس ایستادم خودمو معرفی کردم یه صندلی بهم نشون دادن رفتم نشستم
همون پسره که بهش برخورد کرده بودم همکلاسی بودم
یک ساعت بعد
زنگ تفریح شد
یه دختر اومد سمتم
دختره: سلام، من میونگ هستم
سوجین: اها خوشبختم منم سوجین هستم
میونگ: خیلی خوشگلی، عامم بزار تو رو با رفیقم اشنات کنم اوناش اون دختره اسمش سومی هست
سومی: سلاممم سوجین چقدر خوشگلی
سوجین: مرسی
سومی: بیاین بریم داخل حیاط
سوجین: فکر خوبیه
رفتیم داخل حیاط نشستیم شروع به صحبت کردیم
همون پسره جلومون رد شد
میونگ: هیون این همکلاسی جدیدمونه سوجین
هیون: هوم
رد شد رفت
سوجین: این چشه
میونگ: پسر مهربونیه ولی خب یه خورده اخلاقش بده، خیلی جدی نگیر اینو من بهت میگم به عنوان کسی که ده سال رفیقش بوده
سوجین: اها
داخل راهرو ها قدم میزدیم که یهو...
۳.۴k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.