رویایے میان مہ! پارت ششم
دیا:و بچه ها حواستون باشه که با اسمای فیک همو صدا بزنید. نیکا:خوب دیگه بهتره کم کم لباسای مخصوص رفتنمونو بپوشیم. دیا:اره بچه ها پشت سرم بیاید تا لباساتونو بدم. پشت دیا سمت اتاق لباسا رفتیم و دیا لباس و کفش و اکسسوریارو بهمون داد. دیا:ولی بچه ها یادم رفت تو این انگشترا یسری دوربین جاساز شده که اگر پایین انگشترو بزنید دوربین فعال میشه،فقط سرخود روشنش نکنید و فقط هروقت بهتون اطلاع داده شد روشن کنید. بعدش هرکی رفت تو اتاق خودش و لباسارو پوشید. لباسای دخترا شلوار مشکی یکم گشاد،با کت مشکی و یه لباس سفید از زیرش بود با کلاه. اکسسوریم یه گردنبند پرنسسی نقره ای داشتیم با دستبند ستش و اون انگشترا. پسرام کت شلوار مثل ما فقط یه مقدار رسمی تر با ساعت و انگشتر. بعد از پوشیدن لباسا رفتم تو سالن بچه هام وقتی اومدن گفتم:بچه ها گوشیا و فندکارو جاساز کردید ایشالا دیگه،خوب حالا باید کم کم بریم سر خیابون تا ماشین سعادتی اینا بیاد سوارمون کنه. رفتیم بیرون و پیاده رفتیم تا سر خیابون. چون یجورایی تیپمون غیر معمول بود بهمون نگا میکردن و اذیت بودیم. زیرلب به بچه ها گفتم:بچه ها طبیعی باشید،نگاهارو نادیده بگیرید. چنددقیقه بعد دوتا ماشین مشکی جلوی پامون پارک کردن. یکی از ماشینا شیشه رو داد پایین و گفت: خانوم بهمنی؟ نیکا:بله درسته. راننده:از طرف جناب سعادتی هستیم. نیکا:حله. نیکا:بچه ها سوار شید. منو دیا و محراب و ارسلان سوار یه ماشین شدیم و پانممد و متین مهدیسم یه ماشین دیگه. ماشینا حرکت کردن و بعد از مدتی به یه عمارت که چه عرض کنم قصر رسیدیم. از عمارتی که راستین بهمون داده بود چندبرابر بزرگتر بود. راننده:پشت سرم بیاید. پیاده شدیم و پشت سر راننده رفتیم یه دختره اونجا بود. راننده:خانوم اینم اون تیم که گفتید. دختره:اوکیه تو دیگه برو. راننده ها رفتن و ما موندیم و اون دختره. دختره:من تیموری ام،مهشاد تیموری،اینجا مسئول اینم که به شما راهنمایی و کمک کنم،خوب چون تازه رسیدید اینجا اول باید اتاقاتونو بشناسید دنبالم بیاید. دنبالش وارد عمارت شدید از لحاظ روحی میخاصتم ندید بدید بازی دربیارم ولی باید خودمو نگه میداشتم. به سمت طبقه ی دوم رفتیم و گفت:این چندتا اتاقی که تو این ردیفه واسه شماست. چهار تا اتاق اول واسه دخترا و بقیه واسه پسرا. فعلا برید تو اتاقا از لباسای ما بپوشید تا بعدش بریم پیش بقیه. رفتیم داخل اتاقا تا وارد اتاق شدم از همون اول یه نقطه ی قرمز عجیب روی تابلوی اتاق نظرمو جلب کرد احتمالا دوربین اونه. رفتم اون سمتی که دوربین بهش دید نداشت و لباسایی که از کمد اونجا برداشتمو پوشیدم. از اتاق رفتم بیرون بقیه بچه ها قبل من اومده بودن.
-
از اینجای رمان به بعدو دوصتتت
-
از اینجای رمان به بعدو دوصتتت
۱۶.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.