نخوردن غذا دلم ضعف میرفت
نخوردن غذا دلم ضعف میرفت
بلند شدم تا روی تخت بشینم یهو سرم گیج رفت افتادم زمین
وقتی چشام را باز کردم همه جا تاریک بود متوجه شدم دست و پاهام به صندلی بستست هوای اتاق خیلی گرمه بوده از زیر پارچه ای که به چشمام بسته بوده پاهام یه مرد رو دیدم که رو به روم نشسته بود و به من زل زده بوده میخواستم حرف بزنم اما گرمای اتاق زبونم رو بنده بیاره خواستم تکون بخورم اما نتونستم همو مرد شروع کرده خندیدن
_کوچولو بابات را میخوای یا مامانت هه هه هه، میخوای برگردی بیش خانوادت، اما نمیتونی من اجازه نمیدم
بابات می تونه تو را ببینه اما خودتو نه اعضای بدنت را تیکه تیکه براش فرستادم
ات: تو کی هستی.. من کجام از جون من چی میخوای، مگه من باهات چیکارکردم
_تو نکردی اما پدرت کرده و تو قرار تاوانشو پس بدی اما قبل انتقام رو بگیرم، مرد اون روز با من چیکارکرده.... احساس کردم به تموم دنیا باختم تا اینکه فهمیدم یه دختر داره، از اون روز منتظر بودم تا تو را بکشم....
اما نظرم عوض شد
*بلند شد و به طرفم امده قدای قدم هاش موهامو کشیده و سرش را اورده کنار گوشم و گفت
_تو را رزه.... رزه میکشم کاری میکنم التماس کنی بکشمت
+قربان یه مشکلی پیش امده جنساتون نرسیدن به مقصد
_خب شما یه کاری انجام بدین من یعنی باید دخالت کنم تا کارا پیش بره بی عرضه ای.............. ماشین را اماده کن و به خاتون هم بگو حواسش به دختر باشه تا در نره
............................
رفتن و در را قفل کردن از ترس نمیتونستم چیکار کنم همش سوال های عجیب غریب میومده تو ذهنم
اینا کین؟ چی از جون من میخواد ؟
پدرم رو
از کجا میشناسه ؟ منظورش
منظورش از
انتقام چیه؟ .... با صدای باز کردن قفل در همه
این سوال ها یهو محو شدن و ترس توی کل
وجودم پخش شد ، ن... نکنه همون مرده اومده
بلند شدم تا روی تخت بشینم یهو سرم گیج رفت افتادم زمین
وقتی چشام را باز کردم همه جا تاریک بود متوجه شدم دست و پاهام به صندلی بستست هوای اتاق خیلی گرمه بوده از زیر پارچه ای که به چشمام بسته بوده پاهام یه مرد رو دیدم که رو به روم نشسته بود و به من زل زده بوده میخواستم حرف بزنم اما گرمای اتاق زبونم رو بنده بیاره خواستم تکون بخورم اما نتونستم همو مرد شروع کرده خندیدن
_کوچولو بابات را میخوای یا مامانت هه هه هه، میخوای برگردی بیش خانوادت، اما نمیتونی من اجازه نمیدم
بابات می تونه تو را ببینه اما خودتو نه اعضای بدنت را تیکه تیکه براش فرستادم
ات: تو کی هستی.. من کجام از جون من چی میخوای، مگه من باهات چیکارکردم
_تو نکردی اما پدرت کرده و تو قرار تاوانشو پس بدی اما قبل انتقام رو بگیرم، مرد اون روز با من چیکارکرده.... احساس کردم به تموم دنیا باختم تا اینکه فهمیدم یه دختر داره، از اون روز منتظر بودم تا تو را بکشم....
اما نظرم عوض شد
*بلند شد و به طرفم امده قدای قدم هاش موهامو کشیده و سرش را اورده کنار گوشم و گفت
_تو را رزه.... رزه میکشم کاری میکنم التماس کنی بکشمت
+قربان یه مشکلی پیش امده جنساتون نرسیدن به مقصد
_خب شما یه کاری انجام بدین من یعنی باید دخالت کنم تا کارا پیش بره بی عرضه ای.............. ماشین را اماده کن و به خاتون هم بگو حواسش به دختر باشه تا در نره
............................
رفتن و در را قفل کردن از ترس نمیتونستم چیکار کنم همش سوال های عجیب غریب میومده تو ذهنم
اینا کین؟ چی از جون من میخواد ؟
پدرم رو
از کجا میشناسه ؟ منظورش
منظورش از
انتقام چیه؟ .... با صدای باز کردن قفل در همه
این سوال ها یهو محو شدن و ترس توی کل
وجودم پخش شد ، ن... نکنه همون مرده اومده
۱.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۳