در کوچه تنها
شب تاریک و سرد بود. صدای باد در خیابانها تکرار میشد و تنهاییام را بیشتر میکرد. با این حال، مجبور به پیمودن مسیر بودم. گوشه و کنار خیابانها تاریک و ترسناک بود و تقریباً هیچ کس در خیابانها نبود. با تمام وجودم سعی میکردم تا خودم را از احساس ترس و وحشت محافظت کنم.
اما ناگهان، چیزی نامطلوب رخ داد. یک شخص ناشناس از گوشهای بیرون آمد و به سمت من نزدیک شد. نمیدانستم کیست و چه میخواهد، اما قلبم شروع به تپش شدید کرد. او در حالی که خودش را با یک شمع در دستمالی نورانی میکرد، به سمت من نزدیکتر شد.
به دلیل تاریکی، نتوانستم صورت او را ببینم، اما صدای او و احساس ترس و وحشتی که در داخلم ایجاد کرد، نشان میداد که چیزی بسیار خطرناک و ترسناک در حال رخ دادن است. هرچه او به سمت من نزدیکتر شد، ترس من بیشتر شد و قلبم بیشتر تپید.
در نهایت، وقتی او به من نزدیک شد، او را به شدت زخمی کردم و او را مجبور به فرار کردم. احساس پیروزی کوتاهی که در داخلم ایجاد شد، بیشتر از هر چیزی دیگری، باعث شد تا من احساس ترسناک و وحشتم را کنترل کنم.
اما ناگهان، چیزی نامطلوب رخ داد. یک شخص ناشناس از گوشهای بیرون آمد و به سمت من نزدیک شد. نمیدانستم کیست و چه میخواهد، اما قلبم شروع به تپش شدید کرد. او در حالی که خودش را با یک شمع در دستمالی نورانی میکرد، به سمت من نزدیکتر شد.
به دلیل تاریکی، نتوانستم صورت او را ببینم، اما صدای او و احساس ترس و وحشتی که در داخلم ایجاد کرد، نشان میداد که چیزی بسیار خطرناک و ترسناک در حال رخ دادن است. هرچه او به سمت من نزدیکتر شد، ترس من بیشتر شد و قلبم بیشتر تپید.
در نهایت، وقتی او به من نزدیک شد، او را به شدت زخمی کردم و او را مجبور به فرار کردم. احساس پیروزی کوتاهی که در داخلم ایجاد شد، بیشتر از هر چیزی دیگری، باعث شد تا من احساس ترسناک و وحشتم را کنترل کنم.
۲.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.