(" رُمـــانِـــ دِلـــ بـــی قَـــرارِ مَـــن ")
(" رُمـــانِـــ دِلـــ بـــی قَـــرارِ مَـــن ")
پارت 9
رفتیم نشستیم شام خوردیم دور هم نشستیم حرف بزنیم
دیانا:اقا بریم برنامه بریزیم بریم کیش
ارسلان: اتفاقا نه
دیانا:چرا
چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا:اوکی خودتون میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9اومدم
داشتم با تلفن حرف میزدم
دیانا:اره دیگه فدات شم بای
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا ارسلان امیر ممد:تولدت مبارک با کلی برف شادی
ارسلان اومد جلوم زانو زد
یک حلقه خیلی قشنگ الماسی بود
دیانا:مرسی ارسلان
امیر ودممد زول زدن بهم
دیانا: همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
ارسلان:بلد شو دیانا
نیکا: ببرش تو ماشین الان ما میایم
ارسلان:یک دقیقه تحمل کن دیانااا الان میرسیم
رفتیم سونو گرافی کردن و
دکتر:استرس دارین
دیانا:اره
دکتر: خب چرااا
دیانا: ارسلان میره سرکار استرس دارم
دکتر: ارسلان کی هس؟؟؟
دیانا: ولش اصلاً
دکتر: حالا اسم تو چیه؟؟؟
دیانا: اسمم دیاناست
دکتر:الان ارسلان کجاس
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید میرسد زود بیاید
ارسلان: باش
دکتر: راستش دیانا بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نیستش
ارسلان: خیلی خب
دکتر:بازم درد داشت بیارینش
ارسلان: خب
دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت
بردمش تو ماشین
نیکا:چیشده ارسلان
ارسلان:بریم بهت میگم
نیکا: ب من بگو
ارسلان: باش دیگه دیانا حاملس
نیکا:عههه روز تولدشههه
ارسلان: تولد مامانشه
این داستان ادامه دارد...
ساعت: 12:52 دقیقس اومدم رمان بزارم وقت خالیم الانههه😂😂😂
پارت 9
رفتیم نشستیم شام خوردیم دور هم نشستیم حرف بزنیم
دیانا:اقا بریم برنامه بریزیم بریم کیش
ارسلان: اتفاقا نه
دیانا:چرا
چون تولد دیانا بود میخواستیم به دیانا بگیم تولد پانیذ ساعت ده بیا خونه
هیچی نخر
بهش گفتم
دیانا:اوکی خودتون میخریم دیگه
ارسلان:اره
دیانا:اوکی
صبح بلد شدم موهامو شونه زدم رفتم بیرون ساعت 9اومدم
داشتم با تلفن حرف میزدم
دیانا:اره دیگه فدات شم بای
درو باز کردم برقا خاموش بود روشن کردم
پانیذ نیکا ارسلان امیر ممد:تولدت مبارک با کلی برف شادی
ارسلان اومد جلوم زانو زد
یک حلقه خیلی قشنگ الماسی بود
دیانا:مرسی ارسلان
امیر ودممد زول زدن بهم
دیانا: همون لحظه یک دفعه شکمم درد گرفت
پخش زمین شدم
ارسلان:دیانا چیشد
پانیذ:دیانااااا
ارسلان:بلد شو دیانا
نیکا: ببرش تو ماشین الان ما میایم
ارسلان:یک دقیقه تحمل کن دیانااا الان میرسیم
رفتیم سونو گرافی کردن و
دکتر:استرس دارین
دیانا:اره
دکتر: خب چرااا
دیانا: ارسلان میره سرکار استرس دارم
دکتر: ارسلان کی هس؟؟؟
دیانا: ولش اصلاً
دکتر: حالا اسم تو چیه؟؟؟
دیانا: اسمم دیاناست
دکتر:الان ارسلان کجاس
ارسلان:منم
دکتر:چند روزی سرکار نرید میرسد زود بیاید
ارسلان: باش
دکتر: راستش دیانا بارداره و استرس داره برای شما و نباید استرس بخوره برا بچه خوب نیستش
ارسلان: خیلی خب
دکتر:بازم درد داشت بیارینش
ارسلان: خب
دیانا بلد شد انگار سر گیجه داشت
بردمش تو ماشین
نیکا:چیشده ارسلان
ارسلان:بریم بهت میگم
نیکا: ب من بگو
ارسلان: باش دیگه دیانا حاملس
نیکا:عههه روز تولدشههه
ارسلان: تولد مامانشه
این داستان ادامه دارد...
ساعت: 12:52 دقیقس اومدم رمان بزارم وقت خالیم الانههه😂😂😂
۶.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.