𝐏𝐀𝐑𝐓 ²²
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ)𝐏𝐀𝐑𝐓 ²²
جین زد زیر خنده گفت بیا اینجا رفتم پیشش دوربین گوشیش رو آورد موهام انگار برق گرفته بودم......لبم هم بخاطر گازی که گرفتم خون اومده بود.....موهامو درست کردم + دستمال کسی داره _ بیا . گذاشتم رو لبم + به اون آقای الکس بگو یه دختر رو میگیره یواش بگیره احساس میکنم استخون برامنمونده خوش بگذره بای . تهیونگ : الان طعنه زدا. رفتم سمت در عمارت رو تاب نشستم + خب خب چیکار کنم عاشقم شه یافتم ممکنه بخاطرش دوباره تب کنم نه نع اینکارو نمیکنم شیطونه میگه برم اوکی حل شد انجامش میدم......شب شد رفتم اتاق هوسوک ماسک نزده بود همون چیزی که میخاستم پتو رو سرش بود یواش رفتم رو تختش دستمو بردم سمت پتوش که افتادمرو تخت دستامو برد بالای سرم _ برای چی اینجایی +م..ممن _ هع مگه بهت نگفتن اگر چهرهمو ببینی تنبیه میشی +خ..ب . لکنت بدی گرفتم بودم +ت....و...که....ماسک....زدی....پس....پس...چرا _ اوفففف درست حرف بزن چون میدونستم تو ذهنت چی میگذره بخاطر همین یهماسک گذاشتم رو پا تختی که فکر کنی نقشه ات عملیشده ولی تنبیهات رو داری ........دوکیونگ بیا . دوکیونگ: بله ارباب _ ببرش . دوکیونگ اومد و دستامو برد پشت و رفت زیر زمین توی زیر زمین سلول بود انداختم توی یکیشون هنوز مات و مهبوت بودم که سوسک دیدم ( این که بده ) + نه نه نه نیا جون جدت سوسکیت نیا یاعععع چن تان نهههه یه ارتشن نیا . یه جیغ زدم از میله سلول رفتم بالا + نیاااااا کمکککککک یه چاقو دیدم خونده بودم سوسک ها از خون دوری میکنن ( ذهنیت ادمینه نرین یه موقع انجام بدینا ) با چاقو دستمو بریدم ریختم رو لباسم + وایییی بند بیا نمیخام تو سوسکا بمیرم اییی سرم نشستم یه گوشه سرم به شدت گیج میرفت بدنم داغ شده بود
هوسوک ویو:
چرا دیگه صدا نمیکنه شاید تو سلول خوابش برده چون نصفه شبه _ الکس برو ببین هاری تو چه حالیه......بعد چن مین الکس اومد پیشم ٪ قربان خانم کلی خون ازشون رفته_ ها؟ زودی دویدم سمت سلولش یه چاقو کنارش بود و از دستش خون میومد در سلول رو باز کردم و رفتم براید بغلش کردم دویدم سمت اتاقش گذاشتمش رو تخت آجوما بیدار شده بود اومد کمکم کرد و گفت برم بیرون جلوی در مداوم راه میرفتم آجوما اومد بیرون _ حالش خوبه. آجوما: خونش بند اومده حمام آب یخ هم بردمش قرصش هم دادم _ ممنونم. رفتم تو اتاق کنارش روی تخت نشستم دستمال رو عوض کردم و گذاشتم رو پیشونیش و به کارهای سلول که براش اتفاق افتاده فکر میکردم که یادم اومد برای چی اینکارو کرده _ دختره ی خنگ با جون خودش بازی میکنه......
هاری ویو:
با نور خورشید بلند شدم تو دستم سوزشی بدی حس کردم آجوما زد به در اتاقم .اجوما: دخترم در رو باز کن بیا صبحانه بخور + ممنون آجوما اشتها ندارم . صدای دور شدن پاهاش رو شنیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم + هیچوقت نمیبخشمت.......
هیونا ویو:
هر چی میرفتیم دم در اتاق هیونا برای غذا بیاد بیروننمیومد و میگفت اشتها ندارم اون همیشه گشنه بود چرا الان اینطوری میکنه ¥ آجوما دارم نگرانش میشم چند روزه نه از اون اتاق نیومده بیرون و غذا نمیخوره . آجوما: منم نگرانشم خودشو زندانی کرده نکنه ¥ چی آجوما . آجوما: هیچی . نامجون: چیشده ¥ قربان .آجوما: چیز خاصی نیست پسرم . نامجون: آجوما راستش رو بگو چه اتفاقی افتاده براش . آجوما همه چیز رو گفت نامجون : به هوسوک گفتین ¥ نه
Like±²⁰
جین زد زیر خنده گفت بیا اینجا رفتم پیشش دوربین گوشیش رو آورد موهام انگار برق گرفته بودم......لبم هم بخاطر گازی که گرفتم خون اومده بود.....موهامو درست کردم + دستمال کسی داره _ بیا . گذاشتم رو لبم + به اون آقای الکس بگو یه دختر رو میگیره یواش بگیره احساس میکنم استخون برامنمونده خوش بگذره بای . تهیونگ : الان طعنه زدا. رفتم سمت در عمارت رو تاب نشستم + خب خب چیکار کنم عاشقم شه یافتم ممکنه بخاطرش دوباره تب کنم نه نع اینکارو نمیکنم شیطونه میگه برم اوکی حل شد انجامش میدم......شب شد رفتم اتاق هوسوک ماسک نزده بود همون چیزی که میخاستم پتو رو سرش بود یواش رفتم رو تختش دستمو بردم سمت پتوش که افتادمرو تخت دستامو برد بالای سرم _ برای چی اینجایی +م..ممن _ هع مگه بهت نگفتن اگر چهرهمو ببینی تنبیه میشی +خ..ب . لکنت بدی گرفتم بودم +ت....و...که....ماسک....زدی....پس....پس...چرا _ اوفففف درست حرف بزن چون میدونستم تو ذهنت چی میگذره بخاطر همین یهماسک گذاشتم رو پا تختی که فکر کنی نقشه ات عملیشده ولی تنبیهات رو داری ........دوکیونگ بیا . دوکیونگ: بله ارباب _ ببرش . دوکیونگ اومد و دستامو برد پشت و رفت زیر زمین توی زیر زمین سلول بود انداختم توی یکیشون هنوز مات و مهبوت بودم که سوسک دیدم ( این که بده ) + نه نه نه نیا جون جدت سوسکیت نیا یاعععع چن تان نهههه یه ارتشن نیا . یه جیغ زدم از میله سلول رفتم بالا + نیاااااا کمکککککک یه چاقو دیدم خونده بودم سوسک ها از خون دوری میکنن ( ذهنیت ادمینه نرین یه موقع انجام بدینا ) با چاقو دستمو بریدم ریختم رو لباسم + وایییی بند بیا نمیخام تو سوسکا بمیرم اییی سرم نشستم یه گوشه سرم به شدت گیج میرفت بدنم داغ شده بود
هوسوک ویو:
چرا دیگه صدا نمیکنه شاید تو سلول خوابش برده چون نصفه شبه _ الکس برو ببین هاری تو چه حالیه......بعد چن مین الکس اومد پیشم ٪ قربان خانم کلی خون ازشون رفته_ ها؟ زودی دویدم سمت سلولش یه چاقو کنارش بود و از دستش خون میومد در سلول رو باز کردم و رفتم براید بغلش کردم دویدم سمت اتاقش گذاشتمش رو تخت آجوما بیدار شده بود اومد کمکم کرد و گفت برم بیرون جلوی در مداوم راه میرفتم آجوما اومد بیرون _ حالش خوبه. آجوما: خونش بند اومده حمام آب یخ هم بردمش قرصش هم دادم _ ممنونم. رفتم تو اتاق کنارش روی تخت نشستم دستمال رو عوض کردم و گذاشتم رو پیشونیش و به کارهای سلول که براش اتفاق افتاده فکر میکردم که یادم اومد برای چی اینکارو کرده _ دختره ی خنگ با جون خودش بازی میکنه......
هاری ویو:
با نور خورشید بلند شدم تو دستم سوزشی بدی حس کردم آجوما زد به در اتاقم .اجوما: دخترم در رو باز کن بیا صبحانه بخور + ممنون آجوما اشتها ندارم . صدای دور شدن پاهاش رو شنیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم + هیچوقت نمیبخشمت.......
هیونا ویو:
هر چی میرفتیم دم در اتاق هیونا برای غذا بیاد بیروننمیومد و میگفت اشتها ندارم اون همیشه گشنه بود چرا الان اینطوری میکنه ¥ آجوما دارم نگرانش میشم چند روزه نه از اون اتاق نیومده بیرون و غذا نمیخوره . آجوما: منم نگرانشم خودشو زندانی کرده نکنه ¥ چی آجوما . آجوما: هیچی . نامجون: چیشده ¥ قربان .آجوما: چیز خاصی نیست پسرم . نامجون: آجوما راستش رو بگو چه اتفاقی افتاده براش . آجوما همه چیز رو گفت نامجون : به هوسوک گفتین ¥ نه
Like±²⁰
۴۷.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.