چند پارتی (وقتی دعواتون میشه و....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
تو عضو نهم بودی و بخاطر یک سری از دلایل با هم دعواتون میشه و....
ساعت حدودا ۱۲ شب رو نشون میداد...لنگ لنگان همینطور که پلاستیک مشروب توی دستت بود به سمت ویلای کوچیکی که توی زندگی میکردی...راه میرفتی..
خیابونا تاریک بود و کوچه هم به شدت خلوت بود...چندین ساعتی شده بود که توی بار و کلاب گذرونده بودی و الان با حالت مستی که داشتی ، نزدیک بود با هر قدمی که برمیداری ، بیوفتی...چشمات مدام سیاهی میرفت و خمار بودی....
بلاخره بعد از چند قدم به در خونت رسیدی و کلید رو با هزار بدبختی از توی جیبت درآوردی...مدام کلید رو به قفل میزدی اما فایده ای نداشت و نمیتونستی درست ببینی....عصبی شدی و کلید رو محکم روی زمین پرت کردی و با لحن مستی فحشی بهش دادی
÷ اوه اوه... ببین چه خانومی اینجاست...
نگاه خمارت رو به پشت سرت دادی که با چند تا پسر لات مواجه شدی..
+ آه..همین رو کم داشتم...گمشید حوصلتون رو ندارممم
یکیشون پوزخندی زد
× اوه...ببین چقدر مست کرده..
= فکر نمیکنم برای خانومی مثل تو این موقع شب خوب باشه که مست توی کوچه ها ولو بچرخه...
سرت رو کج کردی و با حالت مست و گیجی انگشتت رو به سمت پسره گرفتی..
+ هیی...حرف دهنت رو بفهم
هر سه تا پسر زدن زیر خنده
× این کوچولو رو ببین...وای چقدر ترسیدم...
عصبی شدی و میخواستی به سمتشون حمله ور بشی که یکی از اونا دستت رو گرفت...و محکم فشارش داد
+ اییی...ولم کن اشغالل...
پسر پوزخندی زد و محکم تر دستت رو فشار داد که پلاستیک توی دستت که پر از بطری مشروب بود رو بالا گرفت و محکم به سرش زدی...
پسر افتاد روی زمین و از کنار سرش خون میومد
بلند زدی زیر خنده که همون بلند شد و تورو هل داد که افتادی روی زمین و یکی از شیشه های بزرگ بطری توی دستت فرو شد...
از درد ناله ای بلند کردی که صدای قدم های فردی نزدیک شد...هر سه پسر بعد از شنیدن صدای فردی که ح.رو.مزا.ده خطابشون کرده بود...سریع از جاشون بلند شدن و پا به فرار گذاشتن...
دست خونیت رو توی دست دیگت گرفته بودی و آروم ناله میکردی...
مرد به سمتت اومد و دستش رو روی شونت گذاشت و با نگرانی نگاهت میکرد..
_ هی هی...خوبی ؟
آروم سرت رو بالا گرفتی و از اونجایی که تار میدیدی...نمیتونستی بفهمی کیه و دستش رو پس زدی..
+ گمشوووو....
با لحن مستی فریاد زدی که لینو پوفی از کلافگی کشید...
بازوت رو محکم گرفت و بلندت کرد....
مدام تقلا میکردی که ولت کنه ولی اون صبور تر این حرفا بود...کلیدی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و در خونه رو باز کرد و تورو به سمت داخل خونه کشید...
+ گفتم ولم کننننن...
_ شیششش
آروم تورو به سمت مبل برد و نشوندت...
_ همین جا بشین...الان میام...
پوفی کشیدی و روی تخت به صورت دراز کشیده ، درومدی...
#استری_کیدز
تو عضو نهم بودی و بخاطر یک سری از دلایل با هم دعواتون میشه و....
ساعت حدودا ۱۲ شب رو نشون میداد...لنگ لنگان همینطور که پلاستیک مشروب توی دستت بود به سمت ویلای کوچیکی که توی زندگی میکردی...راه میرفتی..
خیابونا تاریک بود و کوچه هم به شدت خلوت بود...چندین ساعتی شده بود که توی بار و کلاب گذرونده بودی و الان با حالت مستی که داشتی ، نزدیک بود با هر قدمی که برمیداری ، بیوفتی...چشمات مدام سیاهی میرفت و خمار بودی....
بلاخره بعد از چند قدم به در خونت رسیدی و کلید رو با هزار بدبختی از توی جیبت درآوردی...مدام کلید رو به قفل میزدی اما فایده ای نداشت و نمیتونستی درست ببینی....عصبی شدی و کلید رو محکم روی زمین پرت کردی و با لحن مستی فحشی بهش دادی
÷ اوه اوه... ببین چه خانومی اینجاست...
نگاه خمارت رو به پشت سرت دادی که با چند تا پسر لات مواجه شدی..
+ آه..همین رو کم داشتم...گمشید حوصلتون رو ندارممم
یکیشون پوزخندی زد
× اوه...ببین چقدر مست کرده..
= فکر نمیکنم برای خانومی مثل تو این موقع شب خوب باشه که مست توی کوچه ها ولو بچرخه...
سرت رو کج کردی و با حالت مست و گیجی انگشتت رو به سمت پسره گرفتی..
+ هیی...حرف دهنت رو بفهم
هر سه تا پسر زدن زیر خنده
× این کوچولو رو ببین...وای چقدر ترسیدم...
عصبی شدی و میخواستی به سمتشون حمله ور بشی که یکی از اونا دستت رو گرفت...و محکم فشارش داد
+ اییی...ولم کن اشغالل...
پسر پوزخندی زد و محکم تر دستت رو فشار داد که پلاستیک توی دستت که پر از بطری مشروب بود رو بالا گرفت و محکم به سرش زدی...
پسر افتاد روی زمین و از کنار سرش خون میومد
بلند زدی زیر خنده که همون بلند شد و تورو هل داد که افتادی روی زمین و یکی از شیشه های بزرگ بطری توی دستت فرو شد...
از درد ناله ای بلند کردی که صدای قدم های فردی نزدیک شد...هر سه پسر بعد از شنیدن صدای فردی که ح.رو.مزا.ده خطابشون کرده بود...سریع از جاشون بلند شدن و پا به فرار گذاشتن...
دست خونیت رو توی دست دیگت گرفته بودی و آروم ناله میکردی...
مرد به سمتت اومد و دستش رو روی شونت گذاشت و با نگرانی نگاهت میکرد..
_ هی هی...خوبی ؟
آروم سرت رو بالا گرفتی و از اونجایی که تار میدیدی...نمیتونستی بفهمی کیه و دستش رو پس زدی..
+ گمشوووو....
با لحن مستی فریاد زدی که لینو پوفی از کلافگی کشید...
بازوت رو محکم گرفت و بلندت کرد....
مدام تقلا میکردی که ولت کنه ولی اون صبور تر این حرفا بود...کلیدی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و در خونه رو باز کرد و تورو به سمت داخل خونه کشید...
+ گفتم ولم کننننن...
_ شیششش
آروم تورو به سمت مبل برد و نشوندت...
_ همین جا بشین...الان میام...
پوفی کشیدی و روی تخت به صورت دراز کشیده ، درومدی...
۳۴.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.