پدرخوانده وحشی من۱
صدای قدم هایی که روی کف اتاقش می زاشت کل اتاق رو گرفته بود از دیشب، وقتی شرط بندی رو با سهون باخته بود فکرش در گیر بود ایا می تونست اون کار رو بکنه؟ اونی که تا حالا به یه دختر دست نزده بود، ایا می تونست با یه دختر جوونی که قرار بود بهش بگه بابا، انجامش بده؟ همش به این فکر می کرد چرا سهون خودش سر پرستی اون دختر رو به عهده نمی گرفت ؟یاد حرفی افتاد که سهون به جواب این سوالش داده بود
فلش بک به دیشب:
سهون:خب مستر کیم میبینم که باختی شرط بندیمون رو
تهیونگ:فقط بگو قراره من چیکار کنم؟
سهون:نگران نباش زیاد سخت نیست
تهیونگ:بنال
سهون: یه دختر هست تو یه پرورشگاه ***اسمش چوی نیلاست 13سالشه و یتیمه می خوام به سرپرستی بگیریش و هر وقت که بهت گفتم دختر رو بده به من و من در عوضش بهت 2میلیارد دلار بخاطر بزرگ کردنش بهت میدم
تهیونگ:داری به بزرگترین مافیا دنیا دستور میدی؟
سهون:بی خیال فعلا که شرط بندی رو باختی
تهیونگ:چرا خودت به سرپرستی نمی گیری اصلا تو چجوری اونو میشناسی؟
سهون:شرمنده اینا یه رازه
..............................................
نگاهش رو به ساعت رو دیوار انداخت ساعت ۱۱صبح بود و ساعت۱۲قرار بود بره اون دختر رو به سرپرستی بگیری قدم هاش رو محکم برداشت سمت در اتاق و وارد سالن عمارتش شد و در اتاقش رو بست نگاهی به در اتاقش انداخت کل خدمتکار های عمارتش از اینکه نزدیک این اتاق بیان می ترسیدند چون می دونستند چه تنبیهی در اختیارشونه یه پوزخندی رو لبش نقش بست از پله های عمارتش اومد پایین با هر قدمی که بر می داشت صداش تو کل عمارت اکو میشد و هر خدمتکاری اون دور و بر بود سریع از اونجا فرار می کرد همه مثله سگ ازش می ترسیدند رفت سمت اشپزخونه و در یخچال رو باز کرد و یه نوشیدی برداشت و اونو سر کشید از بی نظمی متنفر بود بطری فلزی نوشیدنی رو انداخت داخل سطل اشغال که یهو یکی از بادیگارد هاش اومد و تعظیمی کرد و گفت
بادیگارد: ارباب وقتشه بریم سمت پرورشگاه
بدون هیچ حرفی رفت سمت پارکینگ عمارت و بادیگارد در ماشینشو براش باز کرد و با غرور نشست بادیگارد هم نشست پشت فرمون و شروع کرد به رانندگی.....
فلش بک به دیشب:
سهون:خب مستر کیم میبینم که باختی شرط بندیمون رو
تهیونگ:فقط بگو قراره من چیکار کنم؟
سهون:نگران نباش زیاد سخت نیست
تهیونگ:بنال
سهون: یه دختر هست تو یه پرورشگاه ***اسمش چوی نیلاست 13سالشه و یتیمه می خوام به سرپرستی بگیریش و هر وقت که بهت گفتم دختر رو بده به من و من در عوضش بهت 2میلیارد دلار بخاطر بزرگ کردنش بهت میدم
تهیونگ:داری به بزرگترین مافیا دنیا دستور میدی؟
سهون:بی خیال فعلا که شرط بندی رو باختی
تهیونگ:چرا خودت به سرپرستی نمی گیری اصلا تو چجوری اونو میشناسی؟
سهون:شرمنده اینا یه رازه
..............................................
نگاهش رو به ساعت رو دیوار انداخت ساعت ۱۱صبح بود و ساعت۱۲قرار بود بره اون دختر رو به سرپرستی بگیری قدم هاش رو محکم برداشت سمت در اتاق و وارد سالن عمارتش شد و در اتاقش رو بست نگاهی به در اتاقش انداخت کل خدمتکار های عمارتش از اینکه نزدیک این اتاق بیان می ترسیدند چون می دونستند چه تنبیهی در اختیارشونه یه پوزخندی رو لبش نقش بست از پله های عمارتش اومد پایین با هر قدمی که بر می داشت صداش تو کل عمارت اکو میشد و هر خدمتکاری اون دور و بر بود سریع از اونجا فرار می کرد همه مثله سگ ازش می ترسیدند رفت سمت اشپزخونه و در یخچال رو باز کرد و یه نوشیدی برداشت و اونو سر کشید از بی نظمی متنفر بود بطری فلزی نوشیدنی رو انداخت داخل سطل اشغال که یهو یکی از بادیگارد هاش اومد و تعظیمی کرد و گفت
بادیگارد: ارباب وقتشه بریم سمت پرورشگاه
بدون هیچ حرفی رفت سمت پارکینگ عمارت و بادیگارد در ماشینشو براش باز کرد و با غرور نشست بادیگارد هم نشست پشت فرمون و شروع کرد به رانندگی.....
۱۶.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.