(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۴۷
ملکه فرانسه وارد اتاق شد و زود سمته آلیس رفت کنار اش نشست
کمک اش کرد تا بتونه بنشینه
ملکه فرانسه: دخترم الان که درد نداری ؟
آلیس: مادر بچم نیست نه ...
ملکه فرانسه: درست هست دخترم طبیب ها هر کاری کردن که جان ترو نجات بده ولی نتونست بچه را نگهدارن
آلیس اشک هایش جاری شد ملکه او را در اغوش اش گرفت
ملکه فرانسه: میگذره دخترم آرام باش
آلیس: خیلی درد داره ....
ملکه فرانسه: اینکه شاهزاده را ببینید ؟
آلیس: ا ..آره..
ملکه فرانسه: یه وقتی میگی آن روز ها چقدر سخت بود و با خودت میگی چقدر زود گذشت الان هم همچی را فراموش میکنی و میگذره
پادشاه فرانسه قدم های آرامی سمته تخت برمیداشت آلیس که
چشم هایش بسته بود با صدا پادشاه چشم هایش را باز کرد
پادشاه: دخترم....
آلیس چشم هایش را باز کرد و سرش را از رو شانه ملکه بلند کرد ملکه از رو تخت بلند شد و پادشاه سر جا ملکه نشست
پادشاه: دخترم الان خوب هستی
آلیس : بله
پادشاه: پس باید آماده بشی اگر میخواهی با ما بیایی
آلیس: نمیدانم پدر که چیکار کنم
ملکه: اینا فقد ترو اذیت میکنن با ما بیا
پادشاه: رفتن تو با ما تصمیم خیلی بدی هست نباید جایگاه خود را راه کنی
ملکه با عصبانیت روبه پادشاه گفت
ملکه: چیدارید میگید پادشاه...
آلیس: شما درست میگویید پدر اما با چیز های که من خبر دار شدم زندگی چندین نفر خراب میشه ..
پادشاه: میدانم تو میتونی که آن زندگی ها خراب میشه ولی تو نمیزاری آلیس.... تصمیم درست را بگیر
آلیس: من میخواهم تا وقتی که حالم خوب میشه با شما بروم
پادشاه: شاهزاده خیلی پشیمونه درست هست که کنی اون هم مقصره ولی به شدت پشیمان هست
آلیس: اونم باید درد بکشه
پادشاه: ملکه بگو وسایل آلیس را جم کنند
آلیس: شاهزاده میزارن که برم
پادشاه: نظره خودش بود گفت تا وقتی حالت خوب میشود با ما بمونی
《》《》《》《》《》《》《》
نزدیک های ظهر بود که راهی شدن آلیس اصلا به هیچ کس نه حرفی زد نه هم با کسی روبه رو شد
تو کله راه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت به راه که میرفت نگاه میکرد
// جدوده سه ماه پیش درهمین راه با شاهزاده میرفتم در کالسکه او نشسته بودم خدایا خندم بی دلیل نبود عشقی که بهش داشتم این نبود عشقی که بهش داشتم یه دریا بود شاهزاده مرا یجوری عاشق خودت کرده بود که همیه آن سختی ها که در آن شیش ماه گذروندم یادم رفت و اون کابوس ها بکل دیگر بهم نمی امدن //
یاد چیزی افتاد و سرش را بلند کرد
// با اینکه زخم های رو بدنم را دید ازم نپرسید که زخم های چی بود //
در فکر عميقی فروع رفت
《》《》《》《》《》《》《》《》
بلاخره رسیدن به فرانسه ........
در اتاق خودش را باز کرد و سردی بهش تزریق شد کمی حس بدی گرفت و سمته تخت رفت روش نشست یاد روز ازدواج اش افتاد که رو همین تخت نشسته بود و شاهزاده دست کش های را در دست اش کرد ....
لبخندی زد
آلیس: یعنی اون هم دلتنگم میشه نه ..... نه آلیس نباید آن قدر زود ببخشمش .....
.
@h41766101
پارت ۴۷
ملکه فرانسه وارد اتاق شد و زود سمته آلیس رفت کنار اش نشست
کمک اش کرد تا بتونه بنشینه
ملکه فرانسه: دخترم الان که درد نداری ؟
آلیس: مادر بچم نیست نه ...
ملکه فرانسه: درست هست دخترم طبیب ها هر کاری کردن که جان ترو نجات بده ولی نتونست بچه را نگهدارن
آلیس اشک هایش جاری شد ملکه او را در اغوش اش گرفت
ملکه فرانسه: میگذره دخترم آرام باش
آلیس: خیلی درد داره ....
ملکه فرانسه: اینکه شاهزاده را ببینید ؟
آلیس: ا ..آره..
ملکه فرانسه: یه وقتی میگی آن روز ها چقدر سخت بود و با خودت میگی چقدر زود گذشت الان هم همچی را فراموش میکنی و میگذره
پادشاه فرانسه قدم های آرامی سمته تخت برمیداشت آلیس که
چشم هایش بسته بود با صدا پادشاه چشم هایش را باز کرد
پادشاه: دخترم....
آلیس چشم هایش را باز کرد و سرش را از رو شانه ملکه بلند کرد ملکه از رو تخت بلند شد و پادشاه سر جا ملکه نشست
پادشاه: دخترم الان خوب هستی
آلیس : بله
پادشاه: پس باید آماده بشی اگر میخواهی با ما بیایی
آلیس: نمیدانم پدر که چیکار کنم
ملکه: اینا فقد ترو اذیت میکنن با ما بیا
پادشاه: رفتن تو با ما تصمیم خیلی بدی هست نباید جایگاه خود را راه کنی
ملکه با عصبانیت روبه پادشاه گفت
ملکه: چیدارید میگید پادشاه...
آلیس: شما درست میگویید پدر اما با چیز های که من خبر دار شدم زندگی چندین نفر خراب میشه ..
پادشاه: میدانم تو میتونی که آن زندگی ها خراب میشه ولی تو نمیزاری آلیس.... تصمیم درست را بگیر
آلیس: من میخواهم تا وقتی که حالم خوب میشه با شما بروم
پادشاه: شاهزاده خیلی پشیمونه درست هست که کنی اون هم مقصره ولی به شدت پشیمان هست
آلیس: اونم باید درد بکشه
پادشاه: ملکه بگو وسایل آلیس را جم کنند
آلیس: شاهزاده میزارن که برم
پادشاه: نظره خودش بود گفت تا وقتی حالت خوب میشود با ما بمونی
《》《》《》《》《》《》《》
نزدیک های ظهر بود که راهی شدن آلیس اصلا به هیچ کس نه حرفی زد نه هم با کسی روبه رو شد
تو کله راه سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت به راه که میرفت نگاه میکرد
// جدوده سه ماه پیش درهمین راه با شاهزاده میرفتم در کالسکه او نشسته بودم خدایا خندم بی دلیل نبود عشقی که بهش داشتم این نبود عشقی که بهش داشتم یه دریا بود شاهزاده مرا یجوری عاشق خودت کرده بود که همیه آن سختی ها که در آن شیش ماه گذروندم یادم رفت و اون کابوس ها بکل دیگر بهم نمی امدن //
یاد چیزی افتاد و سرش را بلند کرد
// با اینکه زخم های رو بدنم را دید ازم نپرسید که زخم های چی بود //
در فکر عميقی فروع رفت
《》《》《》《》《》《》《》《》
بلاخره رسیدن به فرانسه ........
در اتاق خودش را باز کرد و سردی بهش تزریق شد کمی حس بدی گرفت و سمته تخت رفت روش نشست یاد روز ازدواج اش افتاد که رو همین تخت نشسته بود و شاهزاده دست کش های را در دست اش کرد ....
لبخندی زد
آلیس: یعنی اون هم دلتنگم میشه نه ..... نه آلیس نباید آن قدر زود ببخشمش .....
.
@h41766101
۱.۹k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.