*شیرین*
*شیرین*
دوماه گذشته بود و تموم زندگی من شده بود امیر گاهی وقت ها تو کافه همدیگرو می دیدم البته نفس ومریم همیشه همراهم بودن امیر اسرار می کرد با خانوادم حرف بزنه وچون این مدت پدر بزرگم فوت شده بود نمی تونستم با خانوادم حرف بزنم به امیرم چیزی نگفتم هر چی من می گفتم نه نمی گفت می گفت هر چی تو بگی همون میشه رفتارش بیش از حد خوب بود واین منو می ترسوند از اینم می ترسیدم بفهمه ازش می ترسم اونوقت دیگه رفتارش دست خودش نبود
عصر بود تو اتاقم نشسته بودم نزدیک امتحانات بود داشتم درس میخوندم مامان صدام کرد رفتم پایین خودش وبابا نشسته بودن متعجب بودم تا حالا پدر مادرم رو اینجوری ندیده بودم نشستم وسوالی نگاهشون کردم مامان عصبی بود می شد از رفتارش فهمید
- چیزی شده .مامان
مامان : جواب ما اینه شیرین این پسره کیه اومده دم خونه
از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومده بود نمی تونستم حرف بزنم
مامان: انقدر پر رو وبی ادب بود انقدر گستاخ بود می خواستم زنگ بزنم پلیس
بابا: تو می دونی این پسره کیه؟!
نمی دونستم چی بگم
مامان : می شناسیش شیرین
- همونقدر که شما می دونید منم می دونم
مامان : می دونی که جواب ما چیه تو هنوز بچه ای نمی دونم این پسره از کدوم ....
دیگه نموندم نمی دونم چطور رفتم اتاقم نمی دونم چطور شد تا رفتم مدرسه وبعدش می دونستم امیر رو می بینم بر عکس همیشه که می خواست بریم بیرون ومخالفت می کردم قبول کردم ازم قول گرفته بود برای این روز ولی نمی دونم امروز چه روزی بود به کافه همیشگی رفتیم هیچ مشتری نبود امیر حرف می زد ومن فقط نگاش می کردم
- امیر
- نزدیک بود سکته کنم دختر چرا حرف نمی زنی
- امیر تو چیکار ....
- امروز هیچی نگو خانم سوپرایز برات دارم
- امیر من حرف دارم
- یه روز دیگه
- امیر
امیر که بلند شده بودنشست وگفت : ترسیدم چرا داد می زنی .خوب بعدا حرف می زنیم اجازه بده دیگه
سکوت کردم لبخند زد وگفت : بریم بالا
بازم هیچی نگفتم باهاش رفتم سالن بالاکه پراز بادکنک بود ویه میز کوچلو که روش یه کیک بود
- تولدت مبارک شیرینم
شمع ها رو روشن کرد وبا لبخند نگام کرد
- فوت کن دیگه قبلش آرزو کن یه آرزوی خوب
شمع فوت کردم مقابلم وایساد ویه جعبه مقابلم گرفت یه انگشتر که نه یه حلقه بود انداختش دستم وپشت دستمو بوسید آرزو می کردم خواب باشم
از درون آتیش بودم واز بیرون یخ
- شیرین
به حلقه نگاه کردم به امیر وچشای پراز ستاره اش لال شده بودم اروم بغلم کرد تو سرمو بوسید وگفت: یه چیزی بگو شیرین
نگاهم به حلقه ای روی دستم افتاد
حرفای مامان
نگاه بابا
- امیر
- جان دالم .جان امیر ...یه چیزی بگو شیرین ...داری منو می ترسونی
- امیرما..مان....بابای ...من ...
- باهاشون حرف زدم راضی...
- نه ...گفتن نه ...چرا این کارو کردی
امیر متحیر گفت : خودم بامامانت حرف ...شیرین اون خودش گفته
- گفتم آخرش چی میشه امیر
- آخر نداریم ...ما اولشیم
- نه
- چرا نه ...! شیرین ...
حلقه رو در آوردم رنگش پریده بود
- نباید این کارو می کردی امیر ...تو گفتی منتظر می مونی ....
- من فقط می خواستم تو مال من بشی مگه گناه کردم
حلقه رو گذاشتم روی میز ونگاش کردم نفس نفس می زد
- امیر ...
- امیر مرد ...
- امیر
با خشم نگام کرد یهو بغلم کرد ترسیدم بوسه های که تا حالا تجربه نکرده بودم با خشم بازوهام انقدر فشار داد که از درد اشک می ریختم .
- تو مال منی ...تو مال منی شیرین ....با من این کارو نکن
- بسه امیر
زدم تو سینه اش ازش فاصله گرفتم ولی حال امیر اصلا خوب نبود خیلی ترسیده بودم
- امیر تو چته دیونه شدی
عقب عقب رفتم خوردم به میزی که کیک روش بود به امیر نگاه کردم مات ومتحیر بود با ترس نگاش می کردم سرشو بلند کرد ونگام کرد
- بی معرفت ...بی معرفت
دیگه نموندم ودوییدم بیرون نمی دونستم کجا میرم نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم فقط یه وقت به خودم اومدم که تو فاصله بین زمین وهوا بودم
دوماه گذشته بود و تموم زندگی من شده بود امیر گاهی وقت ها تو کافه همدیگرو می دیدم البته نفس ومریم همیشه همراهم بودن امیر اسرار می کرد با خانوادم حرف بزنه وچون این مدت پدر بزرگم فوت شده بود نمی تونستم با خانوادم حرف بزنم به امیرم چیزی نگفتم هر چی من می گفتم نه نمی گفت می گفت هر چی تو بگی همون میشه رفتارش بیش از حد خوب بود واین منو می ترسوند از اینم می ترسیدم بفهمه ازش می ترسم اونوقت دیگه رفتارش دست خودش نبود
عصر بود تو اتاقم نشسته بودم نزدیک امتحانات بود داشتم درس میخوندم مامان صدام کرد رفتم پایین خودش وبابا نشسته بودن متعجب بودم تا حالا پدر مادرم رو اینجوری ندیده بودم نشستم وسوالی نگاهشون کردم مامان عصبی بود می شد از رفتارش فهمید
- چیزی شده .مامان
مامان : جواب ما اینه شیرین این پسره کیه اومده دم خونه
از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومده بود نمی تونستم حرف بزنم
مامان: انقدر پر رو وبی ادب بود انقدر گستاخ بود می خواستم زنگ بزنم پلیس
بابا: تو می دونی این پسره کیه؟!
نمی دونستم چی بگم
مامان : می شناسیش شیرین
- همونقدر که شما می دونید منم می دونم
مامان : می دونی که جواب ما چیه تو هنوز بچه ای نمی دونم این پسره از کدوم ....
دیگه نموندم نمی دونم چطور رفتم اتاقم نمی دونم چطور شد تا رفتم مدرسه وبعدش می دونستم امیر رو می بینم بر عکس همیشه که می خواست بریم بیرون ومخالفت می کردم قبول کردم ازم قول گرفته بود برای این روز ولی نمی دونم امروز چه روزی بود به کافه همیشگی رفتیم هیچ مشتری نبود امیر حرف می زد ومن فقط نگاش می کردم
- امیر
- نزدیک بود سکته کنم دختر چرا حرف نمی زنی
- امیر تو چیکار ....
- امروز هیچی نگو خانم سوپرایز برات دارم
- امیر من حرف دارم
- یه روز دیگه
- امیر
امیر که بلند شده بودنشست وگفت : ترسیدم چرا داد می زنی .خوب بعدا حرف می زنیم اجازه بده دیگه
سکوت کردم لبخند زد وگفت : بریم بالا
بازم هیچی نگفتم باهاش رفتم سالن بالاکه پراز بادکنک بود ویه میز کوچلو که روش یه کیک بود
- تولدت مبارک شیرینم
شمع ها رو روشن کرد وبا لبخند نگام کرد
- فوت کن دیگه قبلش آرزو کن یه آرزوی خوب
شمع فوت کردم مقابلم وایساد ویه جعبه مقابلم گرفت یه انگشتر که نه یه حلقه بود انداختش دستم وپشت دستمو بوسید آرزو می کردم خواب باشم
از درون آتیش بودم واز بیرون یخ
- شیرین
به حلقه نگاه کردم به امیر وچشای پراز ستاره اش لال شده بودم اروم بغلم کرد تو سرمو بوسید وگفت: یه چیزی بگو شیرین
نگاهم به حلقه ای روی دستم افتاد
حرفای مامان
نگاه بابا
- امیر
- جان دالم .جان امیر ...یه چیزی بگو شیرین ...داری منو می ترسونی
- امیرما..مان....بابای ...من ...
- باهاشون حرف زدم راضی...
- نه ...گفتن نه ...چرا این کارو کردی
امیر متحیر گفت : خودم بامامانت حرف ...شیرین اون خودش گفته
- گفتم آخرش چی میشه امیر
- آخر نداریم ...ما اولشیم
- نه
- چرا نه ...! شیرین ...
حلقه رو در آوردم رنگش پریده بود
- نباید این کارو می کردی امیر ...تو گفتی منتظر می مونی ....
- من فقط می خواستم تو مال من بشی مگه گناه کردم
حلقه رو گذاشتم روی میز ونگاش کردم نفس نفس می زد
- امیر ...
- امیر مرد ...
- امیر
با خشم نگام کرد یهو بغلم کرد ترسیدم بوسه های که تا حالا تجربه نکرده بودم با خشم بازوهام انقدر فشار داد که از درد اشک می ریختم .
- تو مال منی ...تو مال منی شیرین ....با من این کارو نکن
- بسه امیر
زدم تو سینه اش ازش فاصله گرفتم ولی حال امیر اصلا خوب نبود خیلی ترسیده بودم
- امیر تو چته دیونه شدی
عقب عقب رفتم خوردم به میزی که کیک روش بود به امیر نگاه کردم مات ومتحیر بود با ترس نگاش می کردم سرشو بلند کرد ونگام کرد
- بی معرفت ...بی معرفت
دیگه نموندم ودوییدم بیرون نمی دونستم کجا میرم نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم فقط یه وقت به خودم اومدم که تو فاصله بین زمین وهوا بودم
۳۲.۹k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.