عشق ممنوع
#عشق_ممنوع
پارت 3🧋
خودمو پرت کردم رو تخت و حوصله ی حموم رفتن نداشتم پس خوابیدم گفتم فردا برم حموم
گرفتم خوابیدم
صبح شده بود و بعداز کارو انجام دادم رفتم پایین هیچکسی نبود و رفتم اتاقه مامانو بابام که رفته بودن لندن
تصمیم گرفتم برم اتاقه عمو کوک که در زدم و دیدم خوابیده و پتو رو
تا ناموس رو خودش کشیده رفتم بیدارش کنم چندبار زدم رو دستاش تا بیدارش کنم یه بار دیگه زدم که منو گرفتو پرت کرد رو
تخت و قلقلکم داد(چیه انتظار داشتی ببوستش یا بکنتش😂🗿🖐🏻)
+واییی.... عمووو.... کوک... ولم کن... قلط کردم.(داره از خنده پاره میشه و نزدیکه که بشاشه به خودش🗿)
_باشه
+جیغغغغغ(داد)
_چیشدهههههه
+تو چرا لختی
_بچه مارو ایسگاه کردی🗿
+خب چرا لباس نداری
_خب من شبا بدون لباس میخوابم
+اها خب الان برو لباس بپوش
_خب برو بیرون بپوشم نمیخای که جلوی تو عوض کنم
+نه نه نه من رفتم عوض کن
(ات رفت بیرون و کوک لباسشو عوض کرد و رفت پایین و صبحونه خوردنو یکم حرف زدن و ات رفت اتاقش و یکم کتاب خوند و اومد پایین و رفت اب بخوره جلوی کانتر بود وقتی پشت به اون طرف بود دید که دستای یه نفر بین خودشو کانتر گیر کرده و دید یکی از دستا تتو داره فهمید کوک بود یه لحظه تنش لرزید
و دوباره به خودش اومد و رفت رو به کوک وایساد)
+عمو کوک
_بله
+چیزی شده
_نه
+باشه پس دستاتونو باز کنید برم اتاقم
_چرا انقدر رسمی حرف میزنی
+چون ازم بزرگترید و
_خب اشکالی نداره من اجازه میدم
+نمیخاد
#اد_جیمین
این چندروز داشتم ۷ پارت تز این رمان مساختم😅
پارت 3🧋
خودمو پرت کردم رو تخت و حوصله ی حموم رفتن نداشتم پس خوابیدم گفتم فردا برم حموم
گرفتم خوابیدم
صبح شده بود و بعداز کارو انجام دادم رفتم پایین هیچکسی نبود و رفتم اتاقه مامانو بابام که رفته بودن لندن
تصمیم گرفتم برم اتاقه عمو کوک که در زدم و دیدم خوابیده و پتو رو
تا ناموس رو خودش کشیده رفتم بیدارش کنم چندبار زدم رو دستاش تا بیدارش کنم یه بار دیگه زدم که منو گرفتو پرت کرد رو
تخت و قلقلکم داد(چیه انتظار داشتی ببوستش یا بکنتش😂🗿🖐🏻)
+واییی.... عمووو.... کوک... ولم کن... قلط کردم.(داره از خنده پاره میشه و نزدیکه که بشاشه به خودش🗿)
_باشه
+جیغغغغغ(داد)
_چیشدهههههه
+تو چرا لختی
_بچه مارو ایسگاه کردی🗿
+خب چرا لباس نداری
_خب من شبا بدون لباس میخوابم
+اها خب الان برو لباس بپوش
_خب برو بیرون بپوشم نمیخای که جلوی تو عوض کنم
+نه نه نه من رفتم عوض کن
(ات رفت بیرون و کوک لباسشو عوض کرد و رفت پایین و صبحونه خوردنو یکم حرف زدن و ات رفت اتاقش و یکم کتاب خوند و اومد پایین و رفت اب بخوره جلوی کانتر بود وقتی پشت به اون طرف بود دید که دستای یه نفر بین خودشو کانتر گیر کرده و دید یکی از دستا تتو داره فهمید کوک بود یه لحظه تنش لرزید
و دوباره به خودش اومد و رفت رو به کوک وایساد)
+عمو کوک
_بله
+چیزی شده
_نه
+باشه پس دستاتونو باز کنید برم اتاقم
_چرا انقدر رسمی حرف میزنی
+چون ازم بزرگترید و
_خب اشکالی نداره من اجازه میدم
+نمیخاد
#اد_جیمین
این چندروز داشتم ۷ پارت تز این رمان مساختم😅
۳۹۰
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.