شاید تا همیشه
پارت بیست و چهارم
#رمان #رمان_عاشقانه
رامش
کم نیاوردمو توپیدم بهش :هان چیه الان دخلش به تو چیه؟
پوزخندی زدو دست به سینه گفت :هیچی
گفتم : اره دقیقا ربطش به تو هیچیه
گویشمو روشن کردمو شماره کیانو گرفتم...
یه بوق...
دو بوق...
سه بوق...
با همون پوزخند مسخرش گفت:فکر نکنم بشنوه
بی اهمیت بهش شماره ساحلو گرفتم...ولی اون هیچوقت جواب نمیداد ...نمیدونم هدفش از گوشی داشتن چیه؟ارزو به دل موندم یه بار زنگ بزنم به این بشر اون جواب بده...
پوف کلافه ای کشیدم و نشستم رو پله سومش و خودمو تو بغل گرفتم...
:بیا بریم کمکت کنم
سرمو بردم بالا و نگاش کردم ...
دستشو سمتم دراز کردو گفت:اینطوری نگام نکن از اینکه دلیل دیگه دشمنم رو ضعیف کنه بدم میاد
چاره ای نداشتم جز رفتن با اشوان...بالخره اون الان شاید دشمنم باشه ولی خب یه جورایی الان تنها دوست حساب می شد
دستمو تو دستش گذاشتم و از رو پله بلند شدن...
کیان
مضطرب به ساعت نگاه کردم...اخه نیم ساعته رامش رفته چه غلطی کنه نگرانشم...
رو به ساحل گفتم:میرم ببینم رامش کجا موند
ساحل کله تکون دادو یه گاز محکم به خیارش زد...اینم جون ب جوننش کنن همیشه همینطور بی خیاله...
از پنج تا پله تالار پایین اودم و شروع کردم صدا زدن
:رامش
:هوی رامش...رام...
صدایی که پشتم اومد باعث شد برگردم عقبو نگاه کنم...
متعجب گفتم:هییی اروین!
دویدم سمت پله ها و اروین رو بلند کردم...
:اروین!اروین!
تکونش میدادم و صداش میزدم
کشوندمش سمت چپ خودم یعنی راست پله ها و به دیوار کنار پله ها تکیش دادم
دویدم داخل و لیوان اب روی میزو برداشتم...اینقدر هول شده بودم که به نبود ساحل توجه ای نکردم دویدم بیرون...
کنارش زانو زدم و کم کم اب پاچیدم تو صورتش...اروم چشماشو باز کرد...نگاه سوازنش تو چشمام قفل شده بود
نمیدونم یهو چیشد ولی وقتی به خودم بودم تو بغل گرمش بودم و بازوهاش دورم قفل شده بود...
چرا پانمیشم بزنم تو گوشش؟!چرا این ماهیچه سمت چپ قفسه سینم اینقدر داره تند میکوبه؟!این قلب بی صاحاب انگار میخواست با تپش تندش قفسه سینمو بشکافه!...
#رمان #رمان_عاشقانه
رامش
کم نیاوردمو توپیدم بهش :هان چیه الان دخلش به تو چیه؟
پوزخندی زدو دست به سینه گفت :هیچی
گفتم : اره دقیقا ربطش به تو هیچیه
گویشمو روشن کردمو شماره کیانو گرفتم...
یه بوق...
دو بوق...
سه بوق...
با همون پوزخند مسخرش گفت:فکر نکنم بشنوه
بی اهمیت بهش شماره ساحلو گرفتم...ولی اون هیچوقت جواب نمیداد ...نمیدونم هدفش از گوشی داشتن چیه؟ارزو به دل موندم یه بار زنگ بزنم به این بشر اون جواب بده...
پوف کلافه ای کشیدم و نشستم رو پله سومش و خودمو تو بغل گرفتم...
:بیا بریم کمکت کنم
سرمو بردم بالا و نگاش کردم ...
دستشو سمتم دراز کردو گفت:اینطوری نگام نکن از اینکه دلیل دیگه دشمنم رو ضعیف کنه بدم میاد
چاره ای نداشتم جز رفتن با اشوان...بالخره اون الان شاید دشمنم باشه ولی خب یه جورایی الان تنها دوست حساب می شد
دستمو تو دستش گذاشتم و از رو پله بلند شدن...
کیان
مضطرب به ساعت نگاه کردم...اخه نیم ساعته رامش رفته چه غلطی کنه نگرانشم...
رو به ساحل گفتم:میرم ببینم رامش کجا موند
ساحل کله تکون دادو یه گاز محکم به خیارش زد...اینم جون ب جوننش کنن همیشه همینطور بی خیاله...
از پنج تا پله تالار پایین اودم و شروع کردم صدا زدن
:رامش
:هوی رامش...رام...
صدایی که پشتم اومد باعث شد برگردم عقبو نگاه کنم...
متعجب گفتم:هییی اروین!
دویدم سمت پله ها و اروین رو بلند کردم...
:اروین!اروین!
تکونش میدادم و صداش میزدم
کشوندمش سمت چپ خودم یعنی راست پله ها و به دیوار کنار پله ها تکیش دادم
دویدم داخل و لیوان اب روی میزو برداشتم...اینقدر هول شده بودم که به نبود ساحل توجه ای نکردم دویدم بیرون...
کنارش زانو زدم و کم کم اب پاچیدم تو صورتش...اروم چشماشو باز کرد...نگاه سوازنش تو چشمام قفل شده بود
نمیدونم یهو چیشد ولی وقتی به خودم بودم تو بغل گرمش بودم و بازوهاش دورم قفل شده بود...
چرا پانمیشم بزنم تو گوشش؟!چرا این ماهیچه سمت چپ قفسه سینم اینقدر داره تند میکوبه؟!این قلب بی صاحاب انگار میخواست با تپش تندش قفسه سینمو بشکافه!...
۲.۸k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.