چند پارتی (وقتی میخواستی سوپرایزش کنی ولی...) پارت ۱
#هان
#استری_کیدز
نیمه شب بود...با خوشحالی با پلاستیک های پر از خوراکی از فروشگاه خارج شدی...
+ قراره کلی سوپرایزش کنم
با فکر کردن به دوست پسرت که قرار بود از سر کار بیاد و تو میخواستی با این خوراکیا خوشحالش کنی...لبخندی بر روی لبات شکل گرفت...
+ حتما خیلی خوشحال میشه...ویییی
خنده ای پر از ذوقی زدی و از روی پله های ورودی فروشگاه پایین اومدی و همینطور که شاد و شنگول بودی به سمت خونه ی مشترک خودت و جیسونگ راه افتادی....
هوا تاریک بود و تو به کوچه تنگیی که ازش همیشه ترس داشتی رسیده بودی اما نفس عمیقی کشیدی و واردش شدی...
+ نترس دختر...مثل هر دفعه ی دیگه که اتفاقی نیفتاده اینبار هم نمیوفته
لبخندی زدی و شروع کردی به قدم زدن...
همینطور که راه میرفتی ناگهان متوجه ی صدای قدم های فردی شدی...کمی تعجب کردی و به عقب نگاهی انداختی اما خبری از کسی نبود...شونه هات رو بالا انداختی و به راهت دوباره ادامه دادی اما این دفعه صدای قدم های چند نفر رو پشت سر هم شنیدی که باعث شد با ترس و سریع نگاهت رو به عقب بدی اما بازم چیزی ندیدی و دوباره نگاهت رو به جلوی پات دادی و تند تند شروع کردی به راه رفتن...پلاستیک خرید های تو دستت رو فشردی و قدم هاتو با ترس برمیداشتی...
+ خدای من...خدای من...
زیر لب مدام زمزمه میکردی که دستت توسط فردی کشیدی شد و روی زمین افتادی و تمام پلاستیک خرید و چی هایی که توش بود پخش زمین شدن...با ترس به چهار پسری که جلوت ایستاده بودن نگاه کردی
+ ش...شما..ک...ک..
یکی از مرد ها که روی صورتش ماسک داشت دستش رو جلوی دهنت گذاشت
÷ شیشش....کوچولو....بیا و یکم به ما حال بده...
پوزخندی زد که حتی از زیر ماسک هم میشد متوجهش شد...بدجوری ترسیده بودی که سه تا پسر دیگه به جون لباسات افتادن و......
.
.
#استری_کیدز
نیمه شب بود...با خوشحالی با پلاستیک های پر از خوراکی از فروشگاه خارج شدی...
+ قراره کلی سوپرایزش کنم
با فکر کردن به دوست پسرت که قرار بود از سر کار بیاد و تو میخواستی با این خوراکیا خوشحالش کنی...لبخندی بر روی لبات شکل گرفت...
+ حتما خیلی خوشحال میشه...ویییی
خنده ای پر از ذوقی زدی و از روی پله های ورودی فروشگاه پایین اومدی و همینطور که شاد و شنگول بودی به سمت خونه ی مشترک خودت و جیسونگ راه افتادی....
هوا تاریک بود و تو به کوچه تنگیی که ازش همیشه ترس داشتی رسیده بودی اما نفس عمیقی کشیدی و واردش شدی...
+ نترس دختر...مثل هر دفعه ی دیگه که اتفاقی نیفتاده اینبار هم نمیوفته
لبخندی زدی و شروع کردی به قدم زدن...
همینطور که راه میرفتی ناگهان متوجه ی صدای قدم های فردی شدی...کمی تعجب کردی و به عقب نگاهی انداختی اما خبری از کسی نبود...شونه هات رو بالا انداختی و به راهت دوباره ادامه دادی اما این دفعه صدای قدم های چند نفر رو پشت سر هم شنیدی که باعث شد با ترس و سریع نگاهت رو به عقب بدی اما بازم چیزی ندیدی و دوباره نگاهت رو به جلوی پات دادی و تند تند شروع کردی به راه رفتن...پلاستیک خرید های تو دستت رو فشردی و قدم هاتو با ترس برمیداشتی...
+ خدای من...خدای من...
زیر لب مدام زمزمه میکردی که دستت توسط فردی کشیدی شد و روی زمین افتادی و تمام پلاستیک خرید و چی هایی که توش بود پخش زمین شدن...با ترس به چهار پسری که جلوت ایستاده بودن نگاه کردی
+ ش...شما..ک...ک..
یکی از مرد ها که روی صورتش ماسک داشت دستش رو جلوی دهنت گذاشت
÷ شیشش....کوچولو....بیا و یکم به ما حال بده...
پوزخندی زد که حتی از زیر ماسک هم میشد متوجهش شد...بدجوری ترسیده بودی که سه تا پسر دیگه به جون لباسات افتادن و......
.
.
۳۲.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.