فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ادامه ۴۵
از زبان ا/ت
یک سال با تمام بدی هاش گذشت...سخت بود برام اما تموم شد....
با دایانا نشسته بودم توی باغ ( دایانا دکتر روانشناس ا/ت هست )
داشتیم قهوه میخوردیم که صدای آشنایی شنیدم... برگشتم سمته صدا که لینا رو دیدم..یک سال گذشته از آخرین باری که دیدمش
بازم همون لینا مغرور و شیک پوشی هست که میشناختم
بلند شدم و رفتم سمتش بغلم کرد و گفت : وای ا/ت دلم برات تنگ شده بود
آروم گفتم : منم..
ازم جدا شد و از سر تا پا نگام کرد.. گفت : وای دختر خیلی تغییر کردی..
دایانا اومد کنارمون و سلام کرد لینا رو بهش معرفی کردم
لینا گفت : ایشون کی هستن
دایانا گفت : من دکتر روانشناس ا/ت هستم
گفت : آها خوشبختم.. ا/ت شنیدم که چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتی ، گفتم : بهتره در موردش حرف نزنیم
شنیدن اینکه چیا رو پشت سر گذاشتم اعذابم میداد
لینا گفت : ا/ت میدونستی این دوتا ویلا بغلی برای پدره تهیونگه ( همون پدره جونگ کوک)
گفتم : یعنی... یعنی برای آقای جئون گفت: اوهوم...راستی خودش بهم زنگ زد و گفت داره میاد اینجا
نمیخواستم هیچی ازشون ببینم ولی مثل اینکه داشت پیدا میشد
صدای ماشین شنیدم..لینا گفت : فکر کنم اومدن..
باهم رفتیم که آقای جئون ( پدره جونگ کوک و تهیونگه بهش میگیم آقای جئون)
از ماشین پیاده شد...خواهرم و تهیونگ هم پشت سرش پیاده شدن تا منو دید گفت : ا/ت دخترم...
دستاش رو باز کرد و رفتم بغلش کردم و گفتم : خوش اومدین آقای جئون..( اگه یادتون باشه آقای جئون ا/ت رو تو شرکت استخدام کرد و همچنین تهیونگ همه چیز رو در مورد جونگ کوک و ا/ت به پدرش گفته )
آقای جئون گفت: خب...از این به بعد قراره تهیونگ و خواهرت همسایه بشن باهات
لبخند زدم و گفتم : عه واقعا ؟ گفت : بله تو ویلا بغلی..و همچنین منم همسایتم تازه
گفتم : منم اینجا تنها بودم خوب شد همسایه پیدا کردم
تهیونگ گفت : ا/ت چون با توجه به اتفاقات سال پیش که برای شرکت افتاد پدرم میخواد شرکت رو اینجا برپا کنه
با این حرفش همه چیز برات تدایی شد....
گفتم : خب بالاخره خونه خودشونه هرکاری که بخوان میتونن بکنن
گوشی آقای جئون زنگ زد برش داشت و خندید و گفت : پسرم..باشه الان لوکیشن رو میفرستم
(( جونگ کوک نمیدونه ا/ت اینجاست و با اجبار پدرش داره میاد ))
پسرم... یعنی جونگ کوکه ، منتظر موندم تا گوشی قطع کنه
وقتی قطع کرد گفت : جونگ کوک هم داره میاد..
میاد...چرا میاد..نفس هام سریع شدن دایانا از دستم گرفت و گفت : ا/ت خوبی
یه لبخند مصنوعی تحویل همه دادم و گفتم : من...من..میرم..یکم قدم بزنم
خواهرم گفت : ا/ت منم باهات بیام
گفتم : نه
فوراً ازشون دور شدم شروع به دویدن کردم..اشک چشمام رو گرفته بود صبر کردم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم
الان چیکار کنم... چطوری باهاش برخورد کنم..اگه باهاش روبه رو بشم چی بگم بهش... چطوری تو چشماش نگاه کنم..
حلقه ازدواجی که بهم داده بود دوره گردنم بود...دستم رو گذاشتم روش و گفتم : چرا میای...
اشکام رو پاک کردم.. برگشتم برم که یکی از پشت صدام کرد.. خودشه...این همون صداس... چیکار کنم برگردم یا به راهم ادامه بدم... دوباره دو قدم برداشتم که بازم صدام کرد
دستم رو روی سینم گذاشتم نفسام از اظطراب سریع شده بودن..
یک سال با تمام بدی هاش گذشت...سخت بود برام اما تموم شد....
با دایانا نشسته بودم توی باغ ( دایانا دکتر روانشناس ا/ت هست )
داشتیم قهوه میخوردیم که صدای آشنایی شنیدم... برگشتم سمته صدا که لینا رو دیدم..یک سال گذشته از آخرین باری که دیدمش
بازم همون لینا مغرور و شیک پوشی هست که میشناختم
بلند شدم و رفتم سمتش بغلم کرد و گفت : وای ا/ت دلم برات تنگ شده بود
آروم گفتم : منم..
ازم جدا شد و از سر تا پا نگام کرد.. گفت : وای دختر خیلی تغییر کردی..
دایانا اومد کنارمون و سلام کرد لینا رو بهش معرفی کردم
لینا گفت : ایشون کی هستن
دایانا گفت : من دکتر روانشناس ا/ت هستم
گفت : آها خوشبختم.. ا/ت شنیدم که چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتی ، گفتم : بهتره در موردش حرف نزنیم
شنیدن اینکه چیا رو پشت سر گذاشتم اعذابم میداد
لینا گفت : ا/ت میدونستی این دوتا ویلا بغلی برای پدره تهیونگه ( همون پدره جونگ کوک)
گفتم : یعنی... یعنی برای آقای جئون گفت: اوهوم...راستی خودش بهم زنگ زد و گفت داره میاد اینجا
نمیخواستم هیچی ازشون ببینم ولی مثل اینکه داشت پیدا میشد
صدای ماشین شنیدم..لینا گفت : فکر کنم اومدن..
باهم رفتیم که آقای جئون ( پدره جونگ کوک و تهیونگه بهش میگیم آقای جئون)
از ماشین پیاده شد...خواهرم و تهیونگ هم پشت سرش پیاده شدن تا منو دید گفت : ا/ت دخترم...
دستاش رو باز کرد و رفتم بغلش کردم و گفتم : خوش اومدین آقای جئون..( اگه یادتون باشه آقای جئون ا/ت رو تو شرکت استخدام کرد و همچنین تهیونگ همه چیز رو در مورد جونگ کوک و ا/ت به پدرش گفته )
آقای جئون گفت: خب...از این به بعد قراره تهیونگ و خواهرت همسایه بشن باهات
لبخند زدم و گفتم : عه واقعا ؟ گفت : بله تو ویلا بغلی..و همچنین منم همسایتم تازه
گفتم : منم اینجا تنها بودم خوب شد همسایه پیدا کردم
تهیونگ گفت : ا/ت چون با توجه به اتفاقات سال پیش که برای شرکت افتاد پدرم میخواد شرکت رو اینجا برپا کنه
با این حرفش همه چیز برات تدایی شد....
گفتم : خب بالاخره خونه خودشونه هرکاری که بخوان میتونن بکنن
گوشی آقای جئون زنگ زد برش داشت و خندید و گفت : پسرم..باشه الان لوکیشن رو میفرستم
(( جونگ کوک نمیدونه ا/ت اینجاست و با اجبار پدرش داره میاد ))
پسرم... یعنی جونگ کوکه ، منتظر موندم تا گوشی قطع کنه
وقتی قطع کرد گفت : جونگ کوک هم داره میاد..
میاد...چرا میاد..نفس هام سریع شدن دایانا از دستم گرفت و گفت : ا/ت خوبی
یه لبخند مصنوعی تحویل همه دادم و گفتم : من...من..میرم..یکم قدم بزنم
خواهرم گفت : ا/ت منم باهات بیام
گفتم : نه
فوراً ازشون دور شدم شروع به دویدن کردم..اشک چشمام رو گرفته بود صبر کردم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم
الان چیکار کنم... چطوری باهاش برخورد کنم..اگه باهاش روبه رو بشم چی بگم بهش... چطوری تو چشماش نگاه کنم..
حلقه ازدواجی که بهم داده بود دوره گردنم بود...دستم رو گذاشتم روش و گفتم : چرا میای...
اشکام رو پاک کردم.. برگشتم برم که یکی از پشت صدام کرد.. خودشه...این همون صداس... چیکار کنم برگردم یا به راهم ادامه بدم... دوباره دو قدم برداشتم که بازم صدام کرد
دستم رو روی سینم گذاشتم نفسام از اظطراب سریع شده بودن..
۱۰۹.۳k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.