فیک به هم خواهیم رسید
فصل ۲ پارت ۵
همین طوری لیوان رو دستم گرفته بودم و بهش نگاه میکردم
تا اینکه با صدای جیهوپ که به کسی سلام داد سرم رو بالا گرفتم
یه دختر قد بلند با لباس تنگ قرمز و موهای چتری عسلی
زیبایی اون دختر مجذوب کننده بود
داشتم به دختر نگاه میکردم که جیهوپ رو به من کرد و گفت
:رزا ایشون کیم لیسا هستن صاحب مهمونی
این
کیم لیسا اینه
نمیتونستم خودمو با اون مقایسه کنم
تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که یونگی چه انتخابی کرده بود
لبخندی به لیسا کردم و به یونگی نگاه کردم
دوتا از انگشتاشو توی گردن پیراهنش چرخوند و نیش خندی زد
لیسا ام با نگاهی موزیانه و لبخندی زیرکانه یکی از انگشتاشو دور لبه واینی که دستش بود میچرخوند
لیسا بعد از نگاه کردن به یونگی به من خیره شد و با نگاه هایی که انگار تمسخر آمیز بود از سر تا پا بهم نگاهی انداخت
÷وشما؟
+رز.. رزا هستم
÷از کجا بشناسمت؟
یونگی دستمو گرفت و گفت
-همسر منه
÷اوه پس یکی دیگه پیدا کردی مین یونگی
حس یه اسباب بازی رو داشتم که یونگی ام ازم استفاده میکرد
دیگه از یونگی انتظار نداشتم که ازم استفاده کنه
به پایین نگاه کردم کل صدا ها برام قطع شد و دستمو از دست یونگی بیرون کشیدم
÷شوگا با من نمیرقصی
-ام..
بعد به من نگاه کرد
÷نترس نمیدزدمش خانوم کوچولو
و بعد یقه شوگا رو گرفت و با خودش بیرون برد
لیوانی که دستم بود رو تا ته سر کشیدم
:هی خوبی
+نه جیهوپ خوب نیستم اصلا
:میخوای بریم خونه
+نه جیهوپ نه خیلی وقته آدمایی که روبروم بودن تحقیرم کردن و ازم سو استفاده کردن دیگه وقتشه منم دهنم که همیشه بسته بوده رو باز کنم دیگه خسته شدم نمیتونم تحمل کنم که همه از پشت بهم خنجر بزنن و حتی ندونن خودم زخم داشتم از قضیه تهیونگ یاد گرفتم که مشکلات با وایستادن و بهشون نگاه کردن حل نمیشن باید بری سراغشون
:میخوای چیکار کنی رزا
+اینجاش دیگه به خودم مربوطه
جیهوپ میتونست از روی لهن حرف زدنم بفهمه که چقدر اصبانی ام
یونگی ویو)
لیسا زیادی به من میچسبید من اصلا دوسش نداشتم با اونکه قبلا با هم بودیم ولی به خاطر اون شد که من به این روز افتادم من از اول یونگی سرد و بی رحم نبودم وقتی اون مار منو به سمت خودش کشید و بعد مثل آشغال دورم انداخت منو از اون پسر شاد و خوشحال به این روز انداخت و رزا بود که منو دوباره پیدا کرده بود ولی الان دیگه عشق رزا برای من نبود
دیگه متمعن بودم که دیگه دل اون برای تهیونگه که مرده
متمعن بودم که رزا از سر اینکه نخواد اعتراف کنه تهیونگ رو کشته و از وقتی من از کما بیدار شدم بهم اهمیت نمیده
با اونکه رزا دیگه منو دوست نداشت ولی من که داشتم و برای همین از قبول کردن پیشنهاد رقص با لیسا خیلی پشیمون بودم
[و یونگی بیخبر و قافل از واقعیت ها برای خودش بریده بود و دوخته بود رزا رو بد می دید ولی اونم تقصیری نداشت نمیدونست قضیه چیه هیچ کس براش همه چیو توضیح نداده بود حال دو تا عاشق که همو دوست داشتن و هر دو فکر های اشتباه به هم میکردن فکر میکردن دیگری دیگه دوسشون نداره ولی چون با هم حرف نمیزدن هیچی رو نمیفهمیدند حقیقت ها جلوی چشماشون بود ولی اونا نمیدیدنشون]
رزا ویو)
کمی منتظر موندم و به رقصیدن یونگی و لیسا که مثل زالو بهش چسبیده بود نگاه میکردم
بعد تموم شدن آهنگ یونگی سمت من اومد توی نگاهش کلمه متاسفم رو نوشته بودن ولی حالا من ماشین ترمز بریده ای بودم که به تابلو ها نگاه نمیکردم
همین طور که یونگی سمتم اومد منم از بقلش رد شدم لیوان مشروب خالی توی دستم بود لیسا رو دیدم که به سمت حیاط میرفت خدمتکاری که از بقلم رد میشد رو گرفتم و لیوان خالی رو روی سینی گذاشتم و یدونه پر برداشتم و دوباره تا ته سر کشیدم میتونستم نگاه یونگی رو روی خودم حس کنم که از تعجب چشم هاش گشاد شده بود
همین طوری لیوان رو دستم گرفته بودم و بهش نگاه میکردم
تا اینکه با صدای جیهوپ که به کسی سلام داد سرم رو بالا گرفتم
یه دختر قد بلند با لباس تنگ قرمز و موهای چتری عسلی
زیبایی اون دختر مجذوب کننده بود
داشتم به دختر نگاه میکردم که جیهوپ رو به من کرد و گفت
:رزا ایشون کیم لیسا هستن صاحب مهمونی
این
کیم لیسا اینه
نمیتونستم خودمو با اون مقایسه کنم
تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که یونگی چه انتخابی کرده بود
لبخندی به لیسا کردم و به یونگی نگاه کردم
دوتا از انگشتاشو توی گردن پیراهنش چرخوند و نیش خندی زد
لیسا ام با نگاهی موزیانه و لبخندی زیرکانه یکی از انگشتاشو دور لبه واینی که دستش بود میچرخوند
لیسا بعد از نگاه کردن به یونگی به من خیره شد و با نگاه هایی که انگار تمسخر آمیز بود از سر تا پا بهم نگاهی انداخت
÷وشما؟
+رز.. رزا هستم
÷از کجا بشناسمت؟
یونگی دستمو گرفت و گفت
-همسر منه
÷اوه پس یکی دیگه پیدا کردی مین یونگی
حس یه اسباب بازی رو داشتم که یونگی ام ازم استفاده میکرد
دیگه از یونگی انتظار نداشتم که ازم استفاده کنه
به پایین نگاه کردم کل صدا ها برام قطع شد و دستمو از دست یونگی بیرون کشیدم
÷شوگا با من نمیرقصی
-ام..
بعد به من نگاه کرد
÷نترس نمیدزدمش خانوم کوچولو
و بعد یقه شوگا رو گرفت و با خودش بیرون برد
لیوانی که دستم بود رو تا ته سر کشیدم
:هی خوبی
+نه جیهوپ خوب نیستم اصلا
:میخوای بریم خونه
+نه جیهوپ نه خیلی وقته آدمایی که روبروم بودن تحقیرم کردن و ازم سو استفاده کردن دیگه وقتشه منم دهنم که همیشه بسته بوده رو باز کنم دیگه خسته شدم نمیتونم تحمل کنم که همه از پشت بهم خنجر بزنن و حتی ندونن خودم زخم داشتم از قضیه تهیونگ یاد گرفتم که مشکلات با وایستادن و بهشون نگاه کردن حل نمیشن باید بری سراغشون
:میخوای چیکار کنی رزا
+اینجاش دیگه به خودم مربوطه
جیهوپ میتونست از روی لهن حرف زدنم بفهمه که چقدر اصبانی ام
یونگی ویو)
لیسا زیادی به من میچسبید من اصلا دوسش نداشتم با اونکه قبلا با هم بودیم ولی به خاطر اون شد که من به این روز افتادم من از اول یونگی سرد و بی رحم نبودم وقتی اون مار منو به سمت خودش کشید و بعد مثل آشغال دورم انداخت منو از اون پسر شاد و خوشحال به این روز انداخت و رزا بود که منو دوباره پیدا کرده بود ولی الان دیگه عشق رزا برای من نبود
دیگه متمعن بودم که دیگه دل اون برای تهیونگه که مرده
متمعن بودم که رزا از سر اینکه نخواد اعتراف کنه تهیونگ رو کشته و از وقتی من از کما بیدار شدم بهم اهمیت نمیده
با اونکه رزا دیگه منو دوست نداشت ولی من که داشتم و برای همین از قبول کردن پیشنهاد رقص با لیسا خیلی پشیمون بودم
[و یونگی بیخبر و قافل از واقعیت ها برای خودش بریده بود و دوخته بود رزا رو بد می دید ولی اونم تقصیری نداشت نمیدونست قضیه چیه هیچ کس براش همه چیو توضیح نداده بود حال دو تا عاشق که همو دوست داشتن و هر دو فکر های اشتباه به هم میکردن فکر میکردن دیگری دیگه دوسشون نداره ولی چون با هم حرف نمیزدن هیچی رو نمیفهمیدند حقیقت ها جلوی چشماشون بود ولی اونا نمیدیدنشون]
رزا ویو)
کمی منتظر موندم و به رقصیدن یونگی و لیسا که مثل زالو بهش چسبیده بود نگاه میکردم
بعد تموم شدن آهنگ یونگی سمت من اومد توی نگاهش کلمه متاسفم رو نوشته بودن ولی حالا من ماشین ترمز بریده ای بودم که به تابلو ها نگاه نمیکردم
همین طور که یونگی سمتم اومد منم از بقلش رد شدم لیوان مشروب خالی توی دستم بود لیسا رو دیدم که به سمت حیاط میرفت خدمتکاری که از بقلم رد میشد رو گرفتم و لیوان خالی رو روی سینی گذاشتم و یدونه پر برداشتم و دوباره تا ته سر کشیدم میتونستم نگاه یونگی رو روی خودم حس کنم که از تعجب چشم هاش گشاد شده بود
۲۵.۴k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.