عشق طولانی
ات: اصلا امکان نداره اهنگش که تموم شد رد دستش رفت روی هانا و داد کشید عاشقتم همه کسایی که اونجا بودن باور نمیکردن به بچه ها نگاه کردم اونام تو چشاشون تعجب بود ولی کوک نه
ایو: کوک نگو که تو میدونستی؟
کوک: هوم میدونستم توقع دارین تهیونگ چیزی رو ازم پنهان کنه😐
تهیونگ: اهنگم که تموم شد رفتم پیش هانا و جلوش زانو زدم و گفتم اجازه میدی قلبت و تصاحب کنم؟
هانا: خب من من قبول میکنم
مینا: میدونستم شما برای هم ساخته شدین مبارکه😍
هانا: من از دار دنیا فقط خواهرم رو داشتم و رفتم بغلش و شروع کردم گریه کردم هق مینا چرا مامان یا بابا نیستن هق من امشب این موضوع رو برم بهشون بگم هق چرا
ات: منم گریم گرفته بود که رفتم تو سر جفتشون زدم و گفتم مثلا مهمونیه😐
ایو: راست میگه بچه ها
مینا و هانا: باش
تهیونگ: مامان و بابات چه اتفاقی براشون افتاده؟
مینا: راستش من وقتی ۱۶ سالم بود مادر و پدرم رو از دست دادیم هانا اون موقع ۱۴ سالش بود منم شروع کردم به کار کردن و خرج خودمو خواهرم رو دراوردن
تهیونگ: متاسفم
هانا: اشکالی نداره نمیخوایم مهمونی بهم بخوره بسه🙂
تهیونگ: خب بخاطر این مناسبت عالی فردا شب خونه من دعوتین
ایو: عالیهه
ات: ببخشید تهیونگ و هانا من نمیتونم بیام
کوک: چرا؟
ایو: نگو که فردا شب میرسه☹️
ات: هوم
مینا: میشه درست حرف بزنین کی میاد
ات: خب چیزه چیزه
کوک: چیزه بگو دیگه
ات: من نمیتونم تو بگو ایو
ایو: پسر خالم
کوک: خب این چه ربطی به ات داره؟
هانا: اصل کاری ات خانمه
ات: تو ببندی نمیشه نه؟
هانا: نچ
ایو: پسر خالم عاشق اته ولی ات دوسش نداره وقتی ات ۱۸ سالش شد ازش درخواست کرد ولی ردش کرد و رفت ترکیه بعد فردا شب میرسه کره بعد الان ات استرس داره که بازم بهش درخواست بده
ات: با پیشنهادی که کوک داد برق از سه فاز مغزم پرید
بچه ها: چی
شرط ۲۰ لایک ۱۰ تا کامنت❤️
ایو: کوک نگو که تو میدونستی؟
کوک: هوم میدونستم توقع دارین تهیونگ چیزی رو ازم پنهان کنه😐
تهیونگ: اهنگم که تموم شد رفتم پیش هانا و جلوش زانو زدم و گفتم اجازه میدی قلبت و تصاحب کنم؟
هانا: خب من من قبول میکنم
مینا: میدونستم شما برای هم ساخته شدین مبارکه😍
هانا: من از دار دنیا فقط خواهرم رو داشتم و رفتم بغلش و شروع کردم گریه کردم هق مینا چرا مامان یا بابا نیستن هق من امشب این موضوع رو برم بهشون بگم هق چرا
ات: منم گریم گرفته بود که رفتم تو سر جفتشون زدم و گفتم مثلا مهمونیه😐
ایو: راست میگه بچه ها
مینا و هانا: باش
تهیونگ: مامان و بابات چه اتفاقی براشون افتاده؟
مینا: راستش من وقتی ۱۶ سالم بود مادر و پدرم رو از دست دادیم هانا اون موقع ۱۴ سالش بود منم شروع کردم به کار کردن و خرج خودمو خواهرم رو دراوردن
تهیونگ: متاسفم
هانا: اشکالی نداره نمیخوایم مهمونی بهم بخوره بسه🙂
تهیونگ: خب بخاطر این مناسبت عالی فردا شب خونه من دعوتین
ایو: عالیهه
ات: ببخشید تهیونگ و هانا من نمیتونم بیام
کوک: چرا؟
ایو: نگو که فردا شب میرسه☹️
ات: هوم
مینا: میشه درست حرف بزنین کی میاد
ات: خب چیزه چیزه
کوک: چیزه بگو دیگه
ات: من نمیتونم تو بگو ایو
ایو: پسر خالم
کوک: خب این چه ربطی به ات داره؟
هانا: اصل کاری ات خانمه
ات: تو ببندی نمیشه نه؟
هانا: نچ
ایو: پسر خالم عاشق اته ولی ات دوسش نداره وقتی ات ۱۸ سالش شد ازش درخواست کرد ولی ردش کرد و رفت ترکیه بعد فردا شب میرسه کره بعد الان ات استرس داره که بازم بهش درخواست بده
ات: با پیشنهادی که کوک داد برق از سه فاز مغزم پرید
بچه ها: چی
شرط ۲۰ لایک ۱۰ تا کامنت❤️
۱۰.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.