"prince and the beggar" شاهزاده و گدا پارت:1
پادشاهی گوگوریو دست یونگی و برادرش بود،برادری که سه سال ازش کوچیکتر بود! اونا توی قصر زندگی میکردن،یونگی پادشاه خوبی نبود و به فکر مردم نبود! اما برادرش تهیونگ اینجوری نبود! اون خیلی به مردم کمک میکرد و هرروز برای قدم زدن در شهر بودن در کنار مردم از قصر بیرون میرفت! علامت تهیونگ+علامت یونگی-علامت هوارانگ~علامت این جانگ^علامت سویا•علامت یی سو محافظ تهیونگ*شروع: +یی سو لباس های مبلدلم رو اماده کن میخوام برم به شهر.+سعی کن یونگی چیزی نفهمه*چشمبعد از شدن سوار اسبشون شدن و از قصر خارج شدن! بعد از رسیدن به بازار شهر اسبشون رو داخل استبل گذاشتن و رفتن! معرفی هوارانگ: یه دختر ساده و فقیر بود که با خواهرش کوچیک ترش تو یه کلبه کوچیک زندگی میکردن! خیلی مهربون بود و به مردم کمک میکرد و همیشه جلوی کسایی که مردم زور میگفتن رو میگرفت! ~اینجونگا اماده شو بریم مغاذه خاله سویا شنیدم بیمار شده! ^باشهاوناهم به طرف بازار حرکت کردن! ~عووو خاله جان سلام حالت چطوره؟•عوو دخترم سلام،چیزی نیست یه خورده سرما خوردم! ~عاممم دارو دارین؟•نه ندارم،چیزی نیست لازم نیست دارو بخورم خودم زود خوب میشم! ~نه این چه حرفیه من میرم براتون دارو میگیرماین جانگ پیش خاله سویا بمون تا من برگردم!
این جانگ و پیشه خاله سویا گذاشتم و به طرف خونه دکتر لی راه افتادم! ~عاااا بازار خیلی شلوغه فک نکنم بتونم به موقع برسم! تهیونگ: داشتیم با یی سو تو بازار راه میرفتیم که یه دختر توجهمو به خودش جلب کرد! چند تا مرد داشتن تعقیبش میکردن! میتونستم تصور کنم که میخوان بدزدنش برای همین تصمیم گرفتم بهش کمک کنم! وارد یکی از کوچه های فرعی شدم،کنار یه کلبه پنهان شدم و منتظر شدم دختره برسه.
وقتی نزدیک شد دستمو گرفتم رو دهنش و کشیدمش تو بغلم!
البته که از کارم خجالت کشیدم ولی... اون مردا: داشتیم دختره رو تعقیب میکردم که یهو غیبش زد فک کردیم متوجه ما شده و فرار کرده برای همین تو کوچه ها فرعی پخش شدیم! تهیونگ:
کشیدمش تو بغلم و اوردم اینور و دستمو از رو دهنش برداشتم!
~یاااااعععععع چیکار میکنی پسره ی.... فک کردی میتونی..... عایییییششش....زود باش بگو برای چی اینکارو کردی؟ از طرز حرف زدنش متعجب شدم اصلا نمیترسید که بلایی سرش بیارم خیلی گستاخ بود! +شما میدونید من کی هستم؟
این جانگ و پیشه خاله سویا گذاشتم و به طرف خونه دکتر لی راه افتادم! ~عاااا بازار خیلی شلوغه فک نکنم بتونم به موقع برسم! تهیونگ: داشتیم با یی سو تو بازار راه میرفتیم که یه دختر توجهمو به خودش جلب کرد! چند تا مرد داشتن تعقیبش میکردن! میتونستم تصور کنم که میخوان بدزدنش برای همین تصمیم گرفتم بهش کمک کنم! وارد یکی از کوچه های فرعی شدم،کنار یه کلبه پنهان شدم و منتظر شدم دختره برسه.
وقتی نزدیک شد دستمو گرفتم رو دهنش و کشیدمش تو بغلم!
البته که از کارم خجالت کشیدم ولی... اون مردا: داشتیم دختره رو تعقیب میکردم که یهو غیبش زد فک کردیم متوجه ما شده و فرار کرده برای همین تو کوچه ها فرعی پخش شدیم! تهیونگ:
کشیدمش تو بغلم و اوردم اینور و دستمو از رو دهنش برداشتم!
~یاااااعععععع چیکار میکنی پسره ی.... فک کردی میتونی..... عایییییششش....زود باش بگو برای چی اینکارو کردی؟ از طرز حرف زدنش متعجب شدم اصلا نمیترسید که بلایی سرش بیارم خیلی گستاخ بود! +شما میدونید من کی هستم؟
۴.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.