شاهزاده اهریمن پارت 47
#شاهزاده_اهریمن_پارت_47
از حرفی ک زد ب حدی شوکه شدم ک حتی یادم رفت میخواستم چی بگم انتظار هرچیو داشتم جز این حتی باورم نمیشد دوستش مرده باشه.
×: میدونم برات عجیبه برا منم اولش خیلی سخت بود. میخوام برای اولین بار دربارش با کسی حرف بزنم و من برا شنیدن حرفام تورو انتخاب کردم پس تا آخرش فقط گوش کن..
من بخاطر امیر بود ک عاشق موتور سواری و سرعتش شدم این ی علاقه مشترک بین ما بود جفتمون عاشقش بودیم اینقدر ک هروقت از چیزی خوشحال میشدیم میرفتیم مسابقه های خیابونی هرچند ک خودمون تخم شکرت تو چنین مسابقه های نداشتیم ،داشتیمم با اون موتوری ک ما داشتیم با سن کم عمرا مارو راه میدادن موتورای ک زیر پاهای اونا بود همه شون مسابقه ای بودن منم ک قبلا موتور نداشتم همینم ک داشتیم مال بابای امیر بود نمیدونی با همین موتور چجور میرفتیم تو فاز انگار سوار بنزیم. ولی این وسط ی مشکلی بود اونم اینکه خانواده آرش دلشون نمیخواست امیر با پسرشون بگرده اونم فقط بخاطر طبقه اجتماعی بینشون. همین مانع باهم بودن ما سه تا شد. خانوادش بخاطر تک فرزند بودنش تو خیلی چیزا مجبورش میکردن کاری ک میگنو انجام بده ارشو بجای آدم ی رباط میدیدن ک موظفه تمام حرفاشونو مو ب مو انجام بده سر مسائل درسی خیلی تحت فشارش میذاشتنش اینقدر ک حتی تابستونا باید کلاسای آموزشی شرکت میکرد آرش ذهنش برای ریاضیات و علوم اصلا خوب نبود و برعکس تو هنر خیلی استعداد داشت نقاشی های ک میکشید واقعا تو اون سن حیرت انگیز بودن اون حتی بدون رفتن ب کلاس پیانورو خیلی حرفه ای میزد ولی پدر مادرش این چیزارو براش ننگ میدونستن و میخواستن اون در آینده ی دارو ساز بشه.
همین چیزا باعث شده بود آرش کمتر باما باشه خیلی کم میدیدیمش دیدار ما هر روز کمو کمتر شد تا حدی ک دیدارامون فقط ب مدرسه خطم میشد.
خلاصه بخوام بگم همه چیز از روز نتیجه امتحانات شروع شد من خودمم بعدها فهمیدم اون روز چ روز سرنوشت سازی برای آرش بوده، اون روز وقتی نتیجه امتحانات اومد تا سه روز خبری از آرش نبود حتی جواب زنگا و پیامامو نمیداد نمیدونستم چ اتفاقی براش افتاده ک سه روز پشت سر هم غیبت کرده خانواده آرش آدمایی نبودن ک سر چنین چیزی شل بگیرن. دقیقا روز چهارم بود ک با خودم گفتم اگه امروزم نیومد خودم بعد مدرسه برم خونه شون چیزی ام در این باره ب امیر نگفتم چون اون اگه میفهمید همون روز اول میرفت سروقتش ولی ی مدت بود ک آرش با رفتاراش میفهموند ک دلش نمیخواد با امیر بگرده چند بار ب خود منم تو لفافه گفته بود با امیر نگردم ولی خب من از امیر چیز بدی ندیده بودم اون پسر خوب و مهربونی بود اینقدر ک حتی در حقش بد میکردی با خوبی جوابتو میداد جوری ک خودت شرمنده کار بدت میشدی.
برا همین وقتی دیدم چهار روز شد ولی خبری از آرش نیست، بعد تموم شدن مدرسه رفتم تا خبری ازش بگیرم خیلی نگرانش بودم فکر میکردم حتما بلایی سرش اومده ک تا الان نیومده مدرسه.
اون روز وقتی داشتم میرفتم خونه شون قبل اینکه برسم ارشو دیدم ک از ی ماشین جیپ مدل بالا پیاده شد سرو وضعش زمین تا آسمون با قبل فرق میکرد میدونی چیش برام جالب بود؟ اینکه راننده اون ماشین شهرام بود.. یکی از لجن ترین کثافت ترین و پست ترین آدمی ک تا اون موقع دیده بودم ورود شهرام ب زندگی ما باعث شد زندگی مون از این رو ب این رو بشه. نمیدونستم چرا آرش باید با همچنین آدمی بگرده و این طوری باهاش خوشو بش کنه خندهای بلندش بیشتر رو مخم بود منی ک فکر میکردم اتفاقی براش افتاده حتی ب خودش زحمت نداده بود جواب تلفنمو بده اونوقت با اون عوضی میگشت. اولش خواستم برم جلو تا دلیل کارشو بدونم ولی اونقدر عصبی بودم ک ترجیح دادم تو موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم چون فکر میکردم بخوام با این عصبانیت برم فقط اوضاع رو بدتر میکنم و دوستیمون از بین میره غافل از اینکه رفاقت ما خیلی وقته تیشه خورده ب ریشه اش ولی کاش میرفتم جلو میرفتم تا ببینم چقدر عوض شده چقدر عوضی شده شایدم همیشه بوده ولی رو نمیکرده..
ی مدت از اون قضیه میگذشت ولی ن اون چیزی میگفت و ن من ب روش میوردم ک چیزی دیدم تا ی شب بهم زنگ زدو گفت میخواد ببینتمو موضوع مهمیه ک میخواد دربارش باهام حرف بزنه، منه ساده فکر کردم میخواد درباره شهرام چیزی بگه. وقتی رسیدم پاتوقمون دیدم امیرم اونجاست وقتی پرسیدم گفت آرش ازش خواسته ک بیاد. من میدونستم ک آرش از امیر خوشش نمیاد اینکه ازش خواسته امیرم بیاد اونم بعد مدتها یکم عجیبش میکرد ی حسی بهم میگفت قضیه ی چی فراتر از ایناست و همین نگرانم میکرد. حس نگرانیم با اومدن آرش بیشترم شد از وجودش انرژی منفی میگرفتم فقط دعا دعا میکردم زوتر کارش تموم بشه تا ما بریم ولی نمیدونستم این تازه شروع ماجرای ماع...
از حرفی ک زد ب حدی شوکه شدم ک حتی یادم رفت میخواستم چی بگم انتظار هرچیو داشتم جز این حتی باورم نمیشد دوستش مرده باشه.
×: میدونم برات عجیبه برا منم اولش خیلی سخت بود. میخوام برای اولین بار دربارش با کسی حرف بزنم و من برا شنیدن حرفام تورو انتخاب کردم پس تا آخرش فقط گوش کن..
من بخاطر امیر بود ک عاشق موتور سواری و سرعتش شدم این ی علاقه مشترک بین ما بود جفتمون عاشقش بودیم اینقدر ک هروقت از چیزی خوشحال میشدیم میرفتیم مسابقه های خیابونی هرچند ک خودمون تخم شکرت تو چنین مسابقه های نداشتیم ،داشتیمم با اون موتوری ک ما داشتیم با سن کم عمرا مارو راه میدادن موتورای ک زیر پاهای اونا بود همه شون مسابقه ای بودن منم ک قبلا موتور نداشتم همینم ک داشتیم مال بابای امیر بود نمیدونی با همین موتور چجور میرفتیم تو فاز انگار سوار بنزیم. ولی این وسط ی مشکلی بود اونم اینکه خانواده آرش دلشون نمیخواست امیر با پسرشون بگرده اونم فقط بخاطر طبقه اجتماعی بینشون. همین مانع باهم بودن ما سه تا شد. خانوادش بخاطر تک فرزند بودنش تو خیلی چیزا مجبورش میکردن کاری ک میگنو انجام بده ارشو بجای آدم ی رباط میدیدن ک موظفه تمام حرفاشونو مو ب مو انجام بده سر مسائل درسی خیلی تحت فشارش میذاشتنش اینقدر ک حتی تابستونا باید کلاسای آموزشی شرکت میکرد آرش ذهنش برای ریاضیات و علوم اصلا خوب نبود و برعکس تو هنر خیلی استعداد داشت نقاشی های ک میکشید واقعا تو اون سن حیرت انگیز بودن اون حتی بدون رفتن ب کلاس پیانورو خیلی حرفه ای میزد ولی پدر مادرش این چیزارو براش ننگ میدونستن و میخواستن اون در آینده ی دارو ساز بشه.
همین چیزا باعث شده بود آرش کمتر باما باشه خیلی کم میدیدیمش دیدار ما هر روز کمو کمتر شد تا حدی ک دیدارامون فقط ب مدرسه خطم میشد.
خلاصه بخوام بگم همه چیز از روز نتیجه امتحانات شروع شد من خودمم بعدها فهمیدم اون روز چ روز سرنوشت سازی برای آرش بوده، اون روز وقتی نتیجه امتحانات اومد تا سه روز خبری از آرش نبود حتی جواب زنگا و پیامامو نمیداد نمیدونستم چ اتفاقی براش افتاده ک سه روز پشت سر هم غیبت کرده خانواده آرش آدمایی نبودن ک سر چنین چیزی شل بگیرن. دقیقا روز چهارم بود ک با خودم گفتم اگه امروزم نیومد خودم بعد مدرسه برم خونه شون چیزی ام در این باره ب امیر نگفتم چون اون اگه میفهمید همون روز اول میرفت سروقتش ولی ی مدت بود ک آرش با رفتاراش میفهموند ک دلش نمیخواد با امیر بگرده چند بار ب خود منم تو لفافه گفته بود با امیر نگردم ولی خب من از امیر چیز بدی ندیده بودم اون پسر خوب و مهربونی بود اینقدر ک حتی در حقش بد میکردی با خوبی جوابتو میداد جوری ک خودت شرمنده کار بدت میشدی.
برا همین وقتی دیدم چهار روز شد ولی خبری از آرش نیست، بعد تموم شدن مدرسه رفتم تا خبری ازش بگیرم خیلی نگرانش بودم فکر میکردم حتما بلایی سرش اومده ک تا الان نیومده مدرسه.
اون روز وقتی داشتم میرفتم خونه شون قبل اینکه برسم ارشو دیدم ک از ی ماشین جیپ مدل بالا پیاده شد سرو وضعش زمین تا آسمون با قبل فرق میکرد میدونی چیش برام جالب بود؟ اینکه راننده اون ماشین شهرام بود.. یکی از لجن ترین کثافت ترین و پست ترین آدمی ک تا اون موقع دیده بودم ورود شهرام ب زندگی ما باعث شد زندگی مون از این رو ب این رو بشه. نمیدونستم چرا آرش باید با همچنین آدمی بگرده و این طوری باهاش خوشو بش کنه خندهای بلندش بیشتر رو مخم بود منی ک فکر میکردم اتفاقی براش افتاده حتی ب خودش زحمت نداده بود جواب تلفنمو بده اونوقت با اون عوضی میگشت. اولش خواستم برم جلو تا دلیل کارشو بدونم ولی اونقدر عصبی بودم ک ترجیح دادم تو موقعیت بهتر باهاش حرف بزنم چون فکر میکردم بخوام با این عصبانیت برم فقط اوضاع رو بدتر میکنم و دوستیمون از بین میره غافل از اینکه رفاقت ما خیلی وقته تیشه خورده ب ریشه اش ولی کاش میرفتم جلو میرفتم تا ببینم چقدر عوض شده چقدر عوضی شده شایدم همیشه بوده ولی رو نمیکرده..
ی مدت از اون قضیه میگذشت ولی ن اون چیزی میگفت و ن من ب روش میوردم ک چیزی دیدم تا ی شب بهم زنگ زدو گفت میخواد ببینتمو موضوع مهمیه ک میخواد دربارش باهام حرف بزنه، منه ساده فکر کردم میخواد درباره شهرام چیزی بگه. وقتی رسیدم پاتوقمون دیدم امیرم اونجاست وقتی پرسیدم گفت آرش ازش خواسته ک بیاد. من میدونستم ک آرش از امیر خوشش نمیاد اینکه ازش خواسته امیرم بیاد اونم بعد مدتها یکم عجیبش میکرد ی حسی بهم میگفت قضیه ی چی فراتر از ایناست و همین نگرانم میکرد. حس نگرانیم با اومدن آرش بیشترم شد از وجودش انرژی منفی میگرفتم فقط دعا دعا میکردم زوتر کارش تموم بشه تا ما بریم ولی نمیدونستم این تازه شروع ماجرای ماع...
۶.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.