پارت ۴۲
&خب صب کنین برم یه چیزی بیارم بخورین
+نه دیگه میخوایم بریم کار داریم
_اره دیگه پاشو بریم
+راستی شب هم یه مهمونی گرفتیم میخوایم که بیاین
&حالا میموندین
+نه دیگه مرسی مامان
~خیلی خب باشه شب میایم
_خدافظ بابایی خدافظ مامانی
&خدافظ عزیزم
~خدافظ دخترم
_دیگه شب منتظرتونم
&باشه عزیزم
بعد اینکه خدافظی کردیم از خونه زدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت عمارت
_نیم ساعت هم نشد جونکوک همه چی اوکی شد (خنده)
+میدونی چرا چون من دیوونه وار میخوامت همه چی درست پیش میره
_امید وارم تا آخرش همینجوری باشه
+نگران هیچی نباش تا من کنارتم بیبی
_نیستم
بعد دست جونکوک که رو دنده بود رو گرفتم و تا خونه دیگه ساکت بودیم بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل یه راس رفتیم تو اتاق ساعت ۴:۲۰ دقیقه بود و مهمونی ساعت ۸ بود هووو هنوز وقت دارم بیخیال یکم بخوابم خستمه تا برای شب سر حال باشم (چقد میخوابه🤣🗿)گوشی رو ،رو ساعت ۶ گذاشتم تا اون موقع بیدار شم آماده بشم بعد لباسامو عوض کردم و درازکشیدم رو تخت جونکوک هم گفت کار دارم رفت بیرون از عمارت فک کنم رفت برای شب کارا رو اوکی کنه ....
+نه دیگه میخوایم بریم کار داریم
_اره دیگه پاشو بریم
+راستی شب هم یه مهمونی گرفتیم میخوایم که بیاین
&حالا میموندین
+نه دیگه مرسی مامان
~خیلی خب باشه شب میایم
_خدافظ بابایی خدافظ مامانی
&خدافظ عزیزم
~خدافظ دخترم
_دیگه شب منتظرتونم
&باشه عزیزم
بعد اینکه خدافظی کردیم از خونه زدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت عمارت
_نیم ساعت هم نشد جونکوک همه چی اوکی شد (خنده)
+میدونی چرا چون من دیوونه وار میخوامت همه چی درست پیش میره
_امید وارم تا آخرش همینجوری باشه
+نگران هیچی نباش تا من کنارتم بیبی
_نیستم
بعد دست جونکوک که رو دنده بود رو گرفتم و تا خونه دیگه ساکت بودیم بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل یه راس رفتیم تو اتاق ساعت ۴:۲۰ دقیقه بود و مهمونی ساعت ۸ بود هووو هنوز وقت دارم بیخیال یکم بخوابم خستمه تا برای شب سر حال باشم (چقد میخوابه🤣🗿)گوشی رو ،رو ساعت ۶ گذاشتم تا اون موقع بیدار شم آماده بشم بعد لباسامو عوض کردم و درازکشیدم رو تخت جونکوک هم گفت کار دارم رفت بیرون از عمارت فک کنم رفت برای شب کارا رو اوکی کنه ....
۱۹.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.