پارت ^^ ᥒіᥒᥱ ^^
پارت ^^ ᥒіᥒᥱ ^^
چشمام رو باز کردم تو اتاق جئون رو دیدم که رو مبل کنار تخت خوابیده تو دلم گفتم چطور یه مافیا بی رحم الان سعی میکنه کمکم کنه؟ از روی تختم اومدم پایین و آروم رفتم پیش جیمین و از شیشه ی اتاقش نگاه ش کردم
یونا : جیمینا تو روخدا بلند شو ( گریه)
همینطوری داشتم گریه میکردم که دستی روی شونم حس کردم برگشتم جئون بود.
کوک : چرا اومدی اینجا
یونا : دلم برای جیمینم تنگ شده ( گریه)
کوک : آه اما قبلش باید میگفتی میای اینجا کل بیمارستان رو گشتم تا پیدات کنم
یونا : ببخشید خوابیده بودی نخواستم بیدار بشی
همینطوری که داشتم با جئون حرف میزدم
یهو... یه صدای بلند مثل ایست قلبی اومد
سریع نگاهم رو به دستگاه کنار جیمین دادم
دیگه از خودم بیخود شدم و جیغ میزدم و گریه میکردم
پرستار ها زود اومدن و رفتن داخل
دکتر : دستگاه شوک رو بیارین
رو ۲۰۰........شوک ....... ۲۵۰........شوک
طاقت بیار تو هنوز جوونی بخاطر خواهرت طاقت بیار . ۳۰۰ ... شوک..........
یونا : چرا وایسادین زود داداشم رو نجات بدید (عصبانی و گریه) دیگه طاقت نداشتم و رفتم داخل اتاق دکتر رو پرت کردم
اون ور و سعی کردم خودم سی پی آر انجام بدم
داداشی بلند شو. لطفا ازت خواهش میکنم بلند شو
مگه نمیخواستی با هم بریم بیرون. مگه نمیخواستی
بریم ساحل. خواهش میکنم تو تنهام نزار. منو ا اون عوضی تنها نزار ( منظورش باباشه) تو بری من چیکار کنم
دکتر : خانم لطفا بس کنید..... آروم باشید
دیگه حرصم در اومد
اومدم پایین و یقه ی دکتر رو گرفتم
یونا : چطوری بس کنم هاا چطوری اروم باشم هااااا ( عصبانی)
تو بگو داداشم از پیشم رفت چطوری بس کنم یه مشت به صورتش زدم و گفتم : مرتیکه عوضی نتونستی داداشم رو نجات بدی بعد میگی اروم باشم
کوک : بسه دیگه ( با حرص) دست یونا رو گرفت کشیدش اینور
یونا : داداشم از پیشم رفت ( آروم بیحال) و بعد از حال رفت
ویو کوک تا دیدم داره از حال میره گرفتمش و بردمش تو اتاقش روی تخت گذاشتمش بعد پرستار اومدم و بهش سرم و امپول آرام بخش زد و رفت
منم رو مبل نشستم و رفتم تو فکر .....
پایان پارت ^^ ᥒіᥒᥱ ^^
چشمام رو باز کردم تو اتاق جئون رو دیدم که رو مبل کنار تخت خوابیده تو دلم گفتم چطور یه مافیا بی رحم الان سعی میکنه کمکم کنه؟ از روی تختم اومدم پایین و آروم رفتم پیش جیمین و از شیشه ی اتاقش نگاه ش کردم
یونا : جیمینا تو روخدا بلند شو ( گریه)
همینطوری داشتم گریه میکردم که دستی روی شونم حس کردم برگشتم جئون بود.
کوک : چرا اومدی اینجا
یونا : دلم برای جیمینم تنگ شده ( گریه)
کوک : آه اما قبلش باید میگفتی میای اینجا کل بیمارستان رو گشتم تا پیدات کنم
یونا : ببخشید خوابیده بودی نخواستم بیدار بشی
همینطوری که داشتم با جئون حرف میزدم
یهو... یه صدای بلند مثل ایست قلبی اومد
سریع نگاهم رو به دستگاه کنار جیمین دادم
دیگه از خودم بیخود شدم و جیغ میزدم و گریه میکردم
پرستار ها زود اومدن و رفتن داخل
دکتر : دستگاه شوک رو بیارین
رو ۲۰۰........شوک ....... ۲۵۰........شوک
طاقت بیار تو هنوز جوونی بخاطر خواهرت طاقت بیار . ۳۰۰ ... شوک..........
یونا : چرا وایسادین زود داداشم رو نجات بدید (عصبانی و گریه) دیگه طاقت نداشتم و رفتم داخل اتاق دکتر رو پرت کردم
اون ور و سعی کردم خودم سی پی آر انجام بدم
داداشی بلند شو. لطفا ازت خواهش میکنم بلند شو
مگه نمیخواستی با هم بریم بیرون. مگه نمیخواستی
بریم ساحل. خواهش میکنم تو تنهام نزار. منو ا اون عوضی تنها نزار ( منظورش باباشه) تو بری من چیکار کنم
دکتر : خانم لطفا بس کنید..... آروم باشید
دیگه حرصم در اومد
اومدم پایین و یقه ی دکتر رو گرفتم
یونا : چطوری بس کنم هاا چطوری اروم باشم هااااا ( عصبانی)
تو بگو داداشم از پیشم رفت چطوری بس کنم یه مشت به صورتش زدم و گفتم : مرتیکه عوضی نتونستی داداشم رو نجات بدی بعد میگی اروم باشم
کوک : بسه دیگه ( با حرص) دست یونا رو گرفت کشیدش اینور
یونا : داداشم از پیشم رفت ( آروم بیحال) و بعد از حال رفت
ویو کوک تا دیدم داره از حال میره گرفتمش و بردمش تو اتاقش روی تخت گذاشتمش بعد پرستار اومدم و بهش سرم و امپول آرام بخش زد و رفت
منم رو مبل نشستم و رفتم تو فکر .....
پایان پارت ^^ ᥒіᥒᥱ ^^
۳.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.