Meeting Again
part⑨
با صدای گرفته و شمرده شمرده گفتم
+می...میشه به ف..فرانسه نری؟
چیزی نگفت و فقط داشت موهامو نوازش میکرد. کم کم آروم گرفتم شروع کرد با اون صدای آرام بخشش برام شعر خوند...
چشامو باز کردم که دیدم روی تختمم. به ساعت نگاه کردم که هشت صبح رو نشون میداد لباسای دیشبم تنم بود. موهام هنوز نم داشت دستی به موهام کشیدم و بعد کش و قوصی به بدن کوفتم دادم. بلند شدم و یه راست رفتم توی حموم و بعد سی دقیقه اومدم بیرون. موهامو خشک کردم سشوار رو که خاموش کردم توی آینه به خودم نگاه کردم و یاد دیشب که افتادم لبخندی زدم موهامو با یه کش بستم و بدو بدو و پر انرژی رفتم بیرون از اتاق به سمت آشپز خونه رفتم هیچ کسی نبود. توی هال رفتم هیچکسی نبود گوشامو تیز کردم که شنیدم صداهایی از در داره میاد رفتم سمت در که دیدم مامان و بابا وایسادن و پشتشون به من بود از کنارشون رد شدم. نگاشون کردم و گفتم
+چیش...
_خب کارام تموم شده دیکه کم کم میرم
تازه متوجه من شد بهم نگاه کردیم که گفت
_صبح بخیر خانم خوابالو
+صبح بخیر، کجا میخوای بری؟
کوک به مامان و بابا نگاه کرد و بعد به من
همه سایلنت شدن. منظورشون رو گرفتم رو به جونگکوک کردم و با صدای آرومی گفتم
+به این زودی؟
ب: دیر هم شده هرچه زودتر باید بره
بغض کردم و با چشای اشکی نگاش کردم.
_گریه نکن، گریه نکن
لبامو بهم فشردم و جلوی ریختن اشکامو گرفتم
دستاشو باز کرد که با سرعت نور پریدم بغلش، جوری که چند قدم به عقب رفت دستامو محکم دورش حلقه کرده بودم
+زود زود بیا دیدنمون اوکی؟
_چشم خانم، سال بعدی میام خوبه؟
ازش جدا شدم شونه هامو با دستاش گرفت خم شد توی صورتم. سرمو به بالا و پایین تکون دادم که آروم خندید. رو به مامان و بابا درست وایستاد و لبخند زد مامان داشت با افتخار به جونگکوک نگاه میکرد
_خب دیگه... فکر کنم باید برم
بعد از کلی گریه و زاری مامان بالاخره خداحافظی واقعی رو کرد و.... رفت! به رفتنش خیره شدم لبخندی زدم و زیر لب گفتم
+موفق باشی!
با صدای گرفته و شمرده شمرده گفتم
+می...میشه به ف..فرانسه نری؟
چیزی نگفت و فقط داشت موهامو نوازش میکرد. کم کم آروم گرفتم شروع کرد با اون صدای آرام بخشش برام شعر خوند...
چشامو باز کردم که دیدم روی تختمم. به ساعت نگاه کردم که هشت صبح رو نشون میداد لباسای دیشبم تنم بود. موهام هنوز نم داشت دستی به موهام کشیدم و بعد کش و قوصی به بدن کوفتم دادم. بلند شدم و یه راست رفتم توی حموم و بعد سی دقیقه اومدم بیرون. موهامو خشک کردم سشوار رو که خاموش کردم توی آینه به خودم نگاه کردم و یاد دیشب که افتادم لبخندی زدم موهامو با یه کش بستم و بدو بدو و پر انرژی رفتم بیرون از اتاق به سمت آشپز خونه رفتم هیچ کسی نبود. توی هال رفتم هیچکسی نبود گوشامو تیز کردم که شنیدم صداهایی از در داره میاد رفتم سمت در که دیدم مامان و بابا وایسادن و پشتشون به من بود از کنارشون رد شدم. نگاشون کردم و گفتم
+چیش...
_خب کارام تموم شده دیکه کم کم میرم
تازه متوجه من شد بهم نگاه کردیم که گفت
_صبح بخیر خانم خوابالو
+صبح بخیر، کجا میخوای بری؟
کوک به مامان و بابا نگاه کرد و بعد به من
همه سایلنت شدن. منظورشون رو گرفتم رو به جونگکوک کردم و با صدای آرومی گفتم
+به این زودی؟
ب: دیر هم شده هرچه زودتر باید بره
بغض کردم و با چشای اشکی نگاش کردم.
_گریه نکن، گریه نکن
لبامو بهم فشردم و جلوی ریختن اشکامو گرفتم
دستاشو باز کرد که با سرعت نور پریدم بغلش، جوری که چند قدم به عقب رفت دستامو محکم دورش حلقه کرده بودم
+زود زود بیا دیدنمون اوکی؟
_چشم خانم، سال بعدی میام خوبه؟
ازش جدا شدم شونه هامو با دستاش گرفت خم شد توی صورتم. سرمو به بالا و پایین تکون دادم که آروم خندید. رو به مامان و بابا درست وایستاد و لبخند زد مامان داشت با افتخار به جونگکوک نگاه میکرد
_خب دیگه... فکر کنم باید برم
بعد از کلی گریه و زاری مامان بالاخره خداحافظی واقعی رو کرد و.... رفت! به رفتنش خیره شدم لبخندی زدم و زیر لب گفتم
+موفق باشی!
۲.۸k
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.