فیک moon river 🌧💙پارت²⁸
کوک « آییی...نه آبغوره نگیر دیگهههه...
یئون « اونقدر دل تنگ امپراطور بودم که کاری به حرف هاشون نداشتم و محکم بغلشون کردم....هقققق...دلم براتون تنگ شده بود.... خواهش میکنم دیگه تنهام نزارین
کوک « متقابلا بچه لجباز توی بغلم رو به خودم فشردم و از عطر شیرینش لذت بردم....دل منم برات تنگ شده بود....ای کاش حداقل آدم میشدی و دختر حرف گوش کنی میشدی یئون...صد دفعه نگفتم به خودت فشار نیار
یئون « چرا گفتین
کوک « هعیییی...از دست تو...بغل کردن یئون اونقدر برای من آرامش بخش بود که مدتی بدون حرف همون جور بغلش کرده بودم...الان مطمئنم شده بودم که یئون برام فقط با ارزش نیست...من عاشقش شدم..اونو از خودم جدا کردم و به چشمای نازش خیره شدم...اشکاشو پاک کردم و کاری که خیلی وقت بود باید انجامش میدادم رو انجام دادم....
یئون « دلم نمیخواست از آغوش امپراطور دست بکشم...مدتی گذشت و منو از خودش جدا کرد...اشکام رو با دستاش پاک کرد و بعدش با کاری که کرد چشمام از تعجب گرد شد.....الان م...منو بوسیدن؟
کوک « بوسه ای روی لب هاش کاشتم...اولش همراهی نکرد اما بعدش همراهی کرد و با کمبود نفس از هم جدا شدیم....تنها تو نیستی که گرفتار این عشق ممنوعه شدی...من عاشقت شدم یئون....ملکه ی خنگ و کیوتم
یئون « یاععع عالیجناب من خنگ نیستممم
کوک « باشه باشه خنگ نیستی....محو خنده های کیوت و حرص خوردنش شده بودم که با صدای ندیمه هان به خودم اومد
ندیمه هان « سرورم ندیم هان هستم...اجازه ورود دارم؟
کوک « بیا داخل
ندیمه هان « سرورم ملکه میخوان شما رو ببینن
کوک « خیلی خب برو الان میام
ندیم هان « گفتن هم خودتون و هم ملکه تشریف بیارین
کوک « ملکه؟ اما هنوز حالش خوب نشده...
ندیم هان « متاسفانه تاکید داشتن با هم تشریف بیارین
کوک « خیلی خب سولی رو خبر کن بیاد به ملکه کمک کنه آماده شه...یئون بیرون منتظرم
یئون « اطاعت...
راوی « سولی اومد و به یئون کمک کرد لباس هاش رو عوض کنه....اگه میگفت ترسی نداره دروغ گفته چون اگه ملکه با علاقه بین خودش و امپراطور مخالفت میکرد کار سخت میشد....آهی کشید...هنوز سرش گیج میرفت اما قصر جایی نبود که توش با خیال راحت چشم روی هم بزاره...از پله های اقامتگاه پایین اومد و خودشو به کوک رسوند...کوک متوجه استرس یئون شده بود برای همین دستش رو توی دستاش گرفت فشار کمی داد و گفت
کوک « هر اتفاقی بیفته من انتخابم رو کردم و مطمئنم مادرمم به انتخاب من احترام میزاره....نمیزارم کسی تو رو ازم بگیره یا آسیبی بهت بزنه...پس نگران نباش...باشه؟
یئون « پس این خاصیت عشقه....حرف معشوق رو از چشماش میخونه و تنها با یک نگاه و کلام آرومش میکنه....لبخندی زدم و همراه امپراطور راهی اقامتگاه ملکه شدم...کسی چه میدونه شاید واقعا دختر وزیر مین بودم...
یئون « اونقدر دل تنگ امپراطور بودم که کاری به حرف هاشون نداشتم و محکم بغلشون کردم....هقققق...دلم براتون تنگ شده بود.... خواهش میکنم دیگه تنهام نزارین
کوک « متقابلا بچه لجباز توی بغلم رو به خودم فشردم و از عطر شیرینش لذت بردم....دل منم برات تنگ شده بود....ای کاش حداقل آدم میشدی و دختر حرف گوش کنی میشدی یئون...صد دفعه نگفتم به خودت فشار نیار
یئون « چرا گفتین
کوک « هعیییی...از دست تو...بغل کردن یئون اونقدر برای من آرامش بخش بود که مدتی بدون حرف همون جور بغلش کرده بودم...الان مطمئنم شده بودم که یئون برام فقط با ارزش نیست...من عاشقش شدم..اونو از خودم جدا کردم و به چشمای نازش خیره شدم...اشکاشو پاک کردم و کاری که خیلی وقت بود باید انجامش میدادم رو انجام دادم....
یئون « دلم نمیخواست از آغوش امپراطور دست بکشم...مدتی گذشت و منو از خودش جدا کرد...اشکام رو با دستاش پاک کرد و بعدش با کاری که کرد چشمام از تعجب گرد شد.....الان م...منو بوسیدن؟
کوک « بوسه ای روی لب هاش کاشتم...اولش همراهی نکرد اما بعدش همراهی کرد و با کمبود نفس از هم جدا شدیم....تنها تو نیستی که گرفتار این عشق ممنوعه شدی...من عاشقت شدم یئون....ملکه ی خنگ و کیوتم
یئون « یاععع عالیجناب من خنگ نیستممم
کوک « باشه باشه خنگ نیستی....محو خنده های کیوت و حرص خوردنش شده بودم که با صدای ندیمه هان به خودم اومد
ندیمه هان « سرورم ندیم هان هستم...اجازه ورود دارم؟
کوک « بیا داخل
ندیمه هان « سرورم ملکه میخوان شما رو ببینن
کوک « خیلی خب برو الان میام
ندیم هان « گفتن هم خودتون و هم ملکه تشریف بیارین
کوک « ملکه؟ اما هنوز حالش خوب نشده...
ندیم هان « متاسفانه تاکید داشتن با هم تشریف بیارین
کوک « خیلی خب سولی رو خبر کن بیاد به ملکه کمک کنه آماده شه...یئون بیرون منتظرم
یئون « اطاعت...
راوی « سولی اومد و به یئون کمک کرد لباس هاش رو عوض کنه....اگه میگفت ترسی نداره دروغ گفته چون اگه ملکه با علاقه بین خودش و امپراطور مخالفت میکرد کار سخت میشد....آهی کشید...هنوز سرش گیج میرفت اما قصر جایی نبود که توش با خیال راحت چشم روی هم بزاره...از پله های اقامتگاه پایین اومد و خودشو به کوک رسوند...کوک متوجه استرس یئون شده بود برای همین دستش رو توی دستاش گرفت فشار کمی داد و گفت
کوک « هر اتفاقی بیفته من انتخابم رو کردم و مطمئنم مادرمم به انتخاب من احترام میزاره....نمیزارم کسی تو رو ازم بگیره یا آسیبی بهت بزنه...پس نگران نباش...باشه؟
یئون « پس این خاصیت عشقه....حرف معشوق رو از چشماش میخونه و تنها با یک نگاه و کلام آرومش میکنه....لبخندی زدم و همراه امپراطور راهی اقامتگاه ملکه شدم...کسی چه میدونه شاید واقعا دختر وزیر مین بودم...
۹۸.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.