ادامه پارت آخر :میخوام باهاتون حرف بزنم :شما من دوست داری
ادامه پارت آخر :میخوام باهاتون حرف بزنم :شما من دوست دارید برای همین. آوردید اینجا درسته؟ $:آره درسته ما دوست داریم تو پیش ما باشی ولی خوشحال باشی یونا :خب ممنون ولی من دوست دارم برم پیش خوانواده خودم یادتون نره چه کارا با من کردید $:درسته ولی خودت با جیمین حرف بزن باشه؟ یونا :باشه شب ویو موقع خواب یونا:جیمین میخوام یه چند لحظه باهات تنها حرف بزنم میشه جیمین :ا آره حتما بریم تو اتاقت؟ یونا: اره بشین رو تخت جیمین :باشه ممنون گوش میدم بگو یونا:تو دوست داری من پیشتون باشم ولی خوشحال باشم؟ جیمین :درسته یونا:خب من الان دوست دارم پیش خوانواده خودم باشم میدونم شما دوست دارید من باهاتون زندگی کنم ولی نمیشه لطفا درکم کن، بابا😀 جیمین :😯 آخه ولی یونا :من میان بهتون چند روز یکبار سر میزنم و یه جورایی پیش شما هم میمونم و شبا هم میخوابم خونتون خوبه جیمین :اگه از ته قلبته آره مامانت هم اینارو میدونه :آره بابا مامان میدونه بریم بخوابیم؟ جیمین :آره شبت بخیر دختر خوشگلم (همو بغل کردن) یونا :شب بخیر بابا 🤭 ویو یونا همچی رو برا مامانم خودم یعنی مینا تعریف کردم و تا صبح هم با جونگی بازی کرد و رفتن خونه خودمون و در اخرهم منا و جونگی ازدواج کردند و یونا با الکس دوس پسرش ازدواج کرد و داستان به خوبی و خوشی به پایان رسید 😐♥️
۸.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.