➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑¹⁶
بیدار شدم شب بود ساعت رو نگا کردم اوه ساعت ۱:۳۰ـه کابوس خیلی بدی دیده بودم یه لباس عروس خونی و یه بچه دستم... این کابوس حالمو خیلی بد میکرد و فکر کردن بهش باعث میشد سردرد بگیرم بلند شدم و رفتم در پنجره رو باز کردم و نشستم توش و سرمو وسط پاهام گذاشتم دلم برای خاله و سئول و سوبین خیلی خیلی تنگ شده بود دلم میخواست دوباره سوبین رو بغل کنم بازم بهش بگم که عاشقشم اما....فک نکنم دیگه منو ببینن الان چقد دنبالم گشتن! یه چکه اشک راهشو باز کرد و از گونم اومد پایین با نفرت به بیرون نگاه میکردم حالم از ارباب بهم میخورد از اون دستیار مزخرفش هوففف چه دردی دوا شد من اومدم اینجا تازه بیشتر از اونا حالم از مادرم بهم میخورد که به این فلاکتم کشوند ، دنبال یه راه دیگه واسه خودکشی بودم سم خوردن هوففف آخه سم عع کجا بیارم من .... بلاخره تصمیممو گرفتم خودمو حلق آویز میکنم تا اومدم برم طبقه پایین در باز شد و ارباب در چهار چوب در نمایان شد
_سلام
هیچی نگفتم
_مامانت بهت ادب یاد نداده!؟
_نه و بهت ربطی نداره
_کم کم داری عصبانیم میکنی دختر جون تو دیگه قانونی مال منی میدونی! مامانت...
تا اسم مامان رو اوورد سرم درد گرفت زیر پاهام خالی میشد بخاطر خوابی که دیده بودم حالم بد بوددو ذانو افتاده بودم زمین ارباب دورم میچرخید و درباره مادرم حرف میزد حرفاش تو ذهنم منعکس میشد پاهامو حس نمیکردم سرم گیج میرفت افتادم پایین و چشمام بسته شد......
بیدار که شدم دیدم تو تختمم با یه مرد از پشت سر روبه رو شدم دیدم با ناتوانی گفتم
_سوبین......
از زبان ارباب:
افتاد پایین واقعا نمیخواستم اینطوری بشه از کوره در رفتم.... بردمش تو تختش و پتو رو کشیدم روش یکم رفتم اونطرف تر داشتم وسایل رو نگاه میکردم که یهو با صداش به خودم اومدم
_سوبین......
بهم ریختم...نکنه نامزد داشته باشه!
رفتم و فرنی اووردم براش و نشستم رو تخت
از زبان من:
اومد و رو تخت با یه کاسه فرنی دستش نشست کنارم رو تخت یه قاشق فرنی نگه داشت جلوم که سرمو کج کردم
_بخور اینطوری میمیری
با بغض گفتم
_ولم کن...بزار بمیرم
کاسه فرنی رو گذاشت رو میز و ناراحت پایین رو نگا میکرد
_فک میکنی فقط خودت حالت بده
_سلام
هیچی نگفتم
_مامانت بهت ادب یاد نداده!؟
_نه و بهت ربطی نداره
_کم کم داری عصبانیم میکنی دختر جون تو دیگه قانونی مال منی میدونی! مامانت...
تا اسم مامان رو اوورد سرم درد گرفت زیر پاهام خالی میشد بخاطر خوابی که دیده بودم حالم بد بوددو ذانو افتاده بودم زمین ارباب دورم میچرخید و درباره مادرم حرف میزد حرفاش تو ذهنم منعکس میشد پاهامو حس نمیکردم سرم گیج میرفت افتادم پایین و چشمام بسته شد......
بیدار که شدم دیدم تو تختمم با یه مرد از پشت سر روبه رو شدم دیدم با ناتوانی گفتم
_سوبین......
از زبان ارباب:
افتاد پایین واقعا نمیخواستم اینطوری بشه از کوره در رفتم.... بردمش تو تختش و پتو رو کشیدم روش یکم رفتم اونطرف تر داشتم وسایل رو نگاه میکردم که یهو با صداش به خودم اومدم
_سوبین......
بهم ریختم...نکنه نامزد داشته باشه!
رفتم و فرنی اووردم براش و نشستم رو تخت
از زبان من:
اومد و رو تخت با یه کاسه فرنی دستش نشست کنارم رو تخت یه قاشق فرنی نگه داشت جلوم که سرمو کج کردم
_بخور اینطوری میمیری
با بغض گفتم
_ولم کن...بزار بمیرم
کاسه فرنی رو گذاشت رو میز و ناراحت پایین رو نگا میکرد
_فک میکنی فقط خودت حالت بده
۳۵.۷k
۲۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.