"مجرم و عاشق" Criminal and Lover Part:4 شرط برای آپ پارت بعدی۱٠لایک
نشست روی تخت و بعد من هم تفنگم رو چک کردم... همیشه پر بود!
گفتم:"بگو اونشب چی دیدی!"
_ من... من داشتم میرفتم خونه... قسم میخورم که داشتم رد میشدم و دیدم که... که کشتیش...!
پوزخندی زدم و گفتم:"زیاد میدونی!"
_ منظورت چیه؟
تفنگ رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش..._ منظورت چیه؟
تفنگ رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش...
_ باید بکشمت...
_ من... من به کسی نميگم... من سرم به کار خودمه...
_ همه همینو میگن...
_ لطفا منو نکش... بزار برم...
به چشمهای اشکیش نگاه کردم... از دیشب هم مظلوم تر شده بود...
چشمهاشو بست و اشک ریخت.
ماشه رو کشیدم... البته نه به سمت صورتش... به سمت دیوار.
جیغ زد و سرش رو گرفت بین دستاش...
گفتم:"فکر کردی زنده بزارمت ولت میکنم؟ باید برای من کار کنی!"
_ من... من فقط میتونم منشی باشم! جز مدرک مترجمی و مدیریت مدرک دیگه ای ندارم...
_ همین هم خوبه...
_ اگه بزاری برم قسم میخورم که با هیچکس حرف نزنم...
_ اینجا من انتخاب میکنم دختره! یا برای من کار میکنی یا میری اون دنیا...
_ قبوله...
دختره با گریه این رو گفت و بعد یک گوشه کز کرد...
نگاهش کردم و گفتم:"دیشب شام خوردی؟"
_ ن...نه!
_ چشم...
_ همینجا بمون تا صدات کنم... راستی لازم به ذکره پنجرهها میله داره
_ ...
دختر رو تنها گذاشتم و در اتاق رو قفل کردم...
رفتم و بچه ها رو بیدار کردم و به جین سپردم صبحونه رو آماده کنه!
یونگی از اتاقش بیرون اومد و گفت:"از شر دختره خلاص شدی؟"
_ نتونستم بکشمش
_ من میتونم!
بعد از چند دقیقه جین داد زد:"بیایید صبحونه آمادس."
رفتم سمت اتاق و در اتاق رو باز کردم و به دختره که گوشهی اتاق نشسته بود و پوست لبش رو میجوید خیره شدم.
_ چشم...
با احتیاط بلند شد و به سمتم اومد و بعد راهنماییش کردم که بره آشپزخونه.
پشت میز نشست و بعد زیر لبی گفت:"سلام..."
جونگکوک نگاهی کرد و گفت:"دیشب که بلبل زبونی میکردی!"
گفتم:"از فردا توی شرکت، منشی من میشه و با ما زندگی میکنه، خودتون رو بهش معرفی کنین و حواستون باشه که دست از پا خطا نکنه و اگه کرد، بکشیدش!"
_ دختره؟ چته؟
_ اوکی... گریه نکن حوصله ندارم!
جونگکوک جرعه ای آبمیوه نوشید و گفت:"من جونگکوکم... جئون جونگکوک! دست راست رییسم!"
یونگی بعد از خوردن صبحانه سریع رفت شرکتش و بعد من هم گوشی ا.ت رو برداشتم و بهش دادم.
با ترس گوشی رو از من گرفت و پیامی کوتاه فرستاد و بعد بهم برگردوند!
_ چرا...
_ لباست رو عوض کن...
_ همراهم ندارم...
_ میدونم... بیا بهت هودی بدم...
رفتم توی اتاقم و یک هوی مشکی پرت کردم جلوش و گفتم:"بپوشش"
_ چشم...
گفتم:"بگو اونشب چی دیدی!"
_ من... من داشتم میرفتم خونه... قسم میخورم که داشتم رد میشدم و دیدم که... که کشتیش...!
پوزخندی زدم و گفتم:"زیاد میدونی!"
_ منظورت چیه؟
تفنگ رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش..._ منظورت چیه؟
تفنگ رو از زیر بالشت برداشتم و گرفتم جلوی صورتش...
_ باید بکشمت...
_ من... من به کسی نميگم... من سرم به کار خودمه...
_ همه همینو میگن...
_ لطفا منو نکش... بزار برم...
به چشمهای اشکیش نگاه کردم... از دیشب هم مظلوم تر شده بود...
چشمهاشو بست و اشک ریخت.
ماشه رو کشیدم... البته نه به سمت صورتش... به سمت دیوار.
جیغ زد و سرش رو گرفت بین دستاش...
گفتم:"فکر کردی زنده بزارمت ولت میکنم؟ باید برای من کار کنی!"
_ من... من فقط میتونم منشی باشم! جز مدرک مترجمی و مدیریت مدرک دیگه ای ندارم...
_ همین هم خوبه...
_ اگه بزاری برم قسم میخورم که با هیچکس حرف نزنم...
_ اینجا من انتخاب میکنم دختره! یا برای من کار میکنی یا میری اون دنیا...
_ قبوله...
دختره با گریه این رو گفت و بعد یک گوشه کز کرد...
نگاهش کردم و گفتم:"دیشب شام خوردی؟"
_ ن...نه!
_ چشم...
_ همینجا بمون تا صدات کنم... راستی لازم به ذکره پنجرهها میله داره
_ ...
دختر رو تنها گذاشتم و در اتاق رو قفل کردم...
رفتم و بچه ها رو بیدار کردم و به جین سپردم صبحونه رو آماده کنه!
یونگی از اتاقش بیرون اومد و گفت:"از شر دختره خلاص شدی؟"
_ نتونستم بکشمش
_ من میتونم!
بعد از چند دقیقه جین داد زد:"بیایید صبحونه آمادس."
رفتم سمت اتاق و در اتاق رو باز کردم و به دختره که گوشهی اتاق نشسته بود و پوست لبش رو میجوید خیره شدم.
_ چشم...
با احتیاط بلند شد و به سمتم اومد و بعد راهنماییش کردم که بره آشپزخونه.
پشت میز نشست و بعد زیر لبی گفت:"سلام..."
جونگکوک نگاهی کرد و گفت:"دیشب که بلبل زبونی میکردی!"
گفتم:"از فردا توی شرکت، منشی من میشه و با ما زندگی میکنه، خودتون رو بهش معرفی کنین و حواستون باشه که دست از پا خطا نکنه و اگه کرد، بکشیدش!"
_ دختره؟ چته؟
_ اوکی... گریه نکن حوصله ندارم!
جونگکوک جرعه ای آبمیوه نوشید و گفت:"من جونگکوکم... جئون جونگکوک! دست راست رییسم!"
یونگی بعد از خوردن صبحانه سریع رفت شرکتش و بعد من هم گوشی ا.ت رو برداشتم و بهش دادم.
با ترس گوشی رو از من گرفت و پیامی کوتاه فرستاد و بعد بهم برگردوند!
_ چرا...
_ لباست رو عوض کن...
_ همراهم ندارم...
_ میدونم... بیا بهت هودی بدم...
رفتم توی اتاقم و یک هوی مشکی پرت کردم جلوش و گفتم:"بپوشش"
_ چشم...
۶.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.