P61
زنگ مدرسه خورد که سریع کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون ، با سرعت به سمت حیاط دویدم اما هرچقدر چشم چرخوندم یوهان رو ندیدم ، درحال نگاه کردن به حیاط بودم که با صدایی که پشت سرم شنیدم روم رو برگردوندم .
یوهان : دنبال من میگشتی ؟
حقیقتش جوابی براش نداشتم نمیدونستم دروغ بگم یا نه راستش رو بگم فقط با تعجب بهش خیره شدم و چند کلمه گفتم : خب...م..من
قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم دستم رو گرفت و دوید ،با دوییدنش منم مجبور شدم پا به پاش بدویم ، دویدیم و از مدرسه رفتیم بیرون ، به بیرون مدرسه که رسیدیم بردم یه گوشه وایسوند و دو طرف شونه هامو گرفت و گفت : دایون
دایون : چیه ؟
یوهان : باید فردا زودتر از مدرسه همدیگر رو ببینیم
دایون : زودتر از مدرسه ؟
یوهان : آره
دایون : اخه چرا ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : همچی رو فردا میفهمی
خواستم حرف بزنم که پیشونیم رو بوسید و رفت ، از این کارش خشکم زد این چرا اینجوری کرد ، معنی این کارش چی بود ، مغزم اینقدر پر بود که دیگه روانی شده بودم با دست زدم رو پیشونیم و با خودم گفتم : ای افکار کثیف از مغزم باید بیرون
بی صبرانه منتظر فردام دلم میخواد فردا دلیل اینقدر مهربونیش رو هم بفهمم
(ا/ت ویو)
درحال تمیز کردن آشپزخونه بودم که زنگ در خورد ، رفتم و در رو باز کردم اما چند دقیقه بعد با چیزی که دیدم یکم تعجب برم داشت تاحالا این قیافه خسته و پوکیده رو از دایون ندیده بودم ، انگار خیلی امروز براش سخت گذشته بود ، با حالت خیلی خسته ای اومد تو و گفت : سلام به مامان خودم
شبیه مستا شده بود با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : مستی ؟
لب پایینشو گاز گرفت و گفت : مامان من ؟ مست ؟
بعدم خندید و گفت : نه مامان فقط درس بهم فشار آورده
بعدم رفت و افتاد رو مبل ، منم با حالت شیطونی گفتم : ولی این قیافه یا مال مستاس یا رد شده ها
سرش رو از روی مبل بلند کرد و گفت : رد شده ؟ هی مامان من حتی دوست پسرم ندارم چه برسه که کسی بخواد ردم کنه
خندیدم و گفت : مشکلت همینه دیگه که دوست پسر نداری ، اگه الان دوست پسر داشتی الان نمیومدی اینجوری خسته روی مبل ولو بشی
دستش رو به حالت منفی تکون داد و گفت : مامان بیخیال اخه دوست پسر میخوام چی کار
رفتم به سمت آشپز خونه تا دوباره تمیز کاری رو شروع کنم ، در همون حال نفسم رو حرصی بیرون دادم و گفت : من از دست تو چیکار کنم
با خنده و حالت شوخی گفت : فقط صبر
یوهان : دنبال من میگشتی ؟
حقیقتش جوابی براش نداشتم نمیدونستم دروغ بگم یا نه راستش رو بگم فقط با تعجب بهش خیره شدم و چند کلمه گفتم : خب...م..من
قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم دستم رو گرفت و دوید ،با دوییدنش منم مجبور شدم پا به پاش بدویم ، دویدیم و از مدرسه رفتیم بیرون ، به بیرون مدرسه که رسیدیم بردم یه گوشه وایسوند و دو طرف شونه هامو گرفت و گفت : دایون
دایون : چیه ؟
یوهان : باید فردا زودتر از مدرسه همدیگر رو ببینیم
دایون : زودتر از مدرسه ؟
یوهان : آره
دایون : اخه چرا ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : همچی رو فردا میفهمی
خواستم حرف بزنم که پیشونیم رو بوسید و رفت ، از این کارش خشکم زد این چرا اینجوری کرد ، معنی این کارش چی بود ، مغزم اینقدر پر بود که دیگه روانی شده بودم با دست زدم رو پیشونیم و با خودم گفتم : ای افکار کثیف از مغزم باید بیرون
بی صبرانه منتظر فردام دلم میخواد فردا دلیل اینقدر مهربونیش رو هم بفهمم
(ا/ت ویو)
درحال تمیز کردن آشپزخونه بودم که زنگ در خورد ، رفتم و در رو باز کردم اما چند دقیقه بعد با چیزی که دیدم یکم تعجب برم داشت تاحالا این قیافه خسته و پوکیده رو از دایون ندیده بودم ، انگار خیلی امروز براش سخت گذشته بود ، با حالت خیلی خسته ای اومد تو و گفت : سلام به مامان خودم
شبیه مستا شده بود با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : مستی ؟
لب پایینشو گاز گرفت و گفت : مامان من ؟ مست ؟
بعدم خندید و گفت : نه مامان فقط درس بهم فشار آورده
بعدم رفت و افتاد رو مبل ، منم با حالت شیطونی گفتم : ولی این قیافه یا مال مستاس یا رد شده ها
سرش رو از روی مبل بلند کرد و گفت : رد شده ؟ هی مامان من حتی دوست پسرم ندارم چه برسه که کسی بخواد ردم کنه
خندیدم و گفت : مشکلت همینه دیگه که دوست پسر نداری ، اگه الان دوست پسر داشتی الان نمیومدی اینجوری خسته روی مبل ولو بشی
دستش رو به حالت منفی تکون داد و گفت : مامان بیخیال اخه دوست پسر میخوام چی کار
رفتم به سمت آشپز خونه تا دوباره تمیز کاری رو شروع کنم ، در همون حال نفسم رو حرصی بیرون دادم و گفت : من از دست تو چیکار کنم
با خنده و حالت شوخی گفت : فقط صبر
۱۸.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.