P:³⁷ «قربانی»
کوک: اره دیگه...فقط بشین و تماشا کن.
ا.ت:اوفف اصلا نمیدونم تو ذهنت چی میگذره.
کوک:همون بهتر که ندونی...
نوشیدنی هامون رو خوردیم و رفتیم بیرون...وای هوا خیلی بیش از حد داره گرم میشه...مو هام رو ریخته بودم دورم...کل گردنم عرق کرده بود...کوک که متوجه شد دستمو گرفتو برد داخل یه مغازه پر از وسایل تزیینی و کش مو و هرچیز دیگه...
کوک:بیا اینجا
ا.ت:چیه..
یه کش موی قرمز رنگ رو برداشت و موهام رو خیلی آروم بست بالا...واییی که چه حالی داد..
ا.ت:ممنون(لبخند)
یکم به صورتم خیره موند و دستش و گذاشت جلوی دهنش حالت فکر کردن گرفت...
کوک:اوممم...نه اینجوری قشنگ نمیشه صبر کن.
ا.ت:کوک میخوای چیکار کنی...بسه دیگه.
کوک:انقد حرف نزن ببینم...اهاا...حالا شد ببین خودتو تو آینه...واوو توی موهات میدرخشه.
تو آینه نگاه کردم...یه موگیر ساده کوچولو که روش چند تا مهره نگینی داشت و به حالت مارپیچ توی مو هام قرار گرفته بود...نه بابا سلیقه خوبی داره هااا...خوشم اومد...یه تک خنده کردم که چهره کوک عوض شد...برگشتم سمتش.
ا.ت:چیزی شده.
کوک:نه
ا.ت:کوک...بهم بگو چرا اینجوری شدی...
کوک:چیزی نیست فقط...زیادی خوشگلی...وقتی میخندی..
یکم خجالت کشیدم سرمو گذاشتم وسط سینش و خندیدم.
ا.ت:برو حساب کن
کوک:باشه(لبخند)
از مغازه اومدیم بیرون که یاد گربه ای که دیشب پیداش کردم افتادم...وای باید ببرمش دام پزشکی چون زخم بدی داشت.
ا.ت:کوک باید بریم دام پزشکی
کوک:تا جایی که یادمه تو حیوونی نداشتی که حالا بخوای ببریش دکتر.
ا.ت:حیوون که چه عرض کنم...نمونش کنارمه(زیر لب)
کوک:یااااا شنیدم بیشعور.
ا.ت:ول کن بیا بریم خونه نشونت میدم...
کوک: چیرو نشونم میدی.
ا.ت:وایی بیا بریم حالا میبینی..
به سمت خونه حرکت کردیم...وقتی رسیدیم به کوک گفتم که بیرون منتظر باشه تا من بیام...رفتم توی اتاقم...وای عزیزم کوشولو هنوز خواب بود..
ویو کوک
توی ماشین منتظر بودم...مگه حیوون خونگی خریده که میخواد بره دامپزشکی...میتونم بگم بیست دقیقه منتظر بودم تا بیاد...وقتی اومد یه سبد کوچولو تو دستش بود...نشستم کنارم و داخل سبد رو نگاه کردم..
کوک:یه گربه زخمی؟
ا.ت:اره...دیشب کنار پنجره پیداش کردم که دیدم زخمی شده...اما نمیدونم چجوری...دوست دارم خودم بزرگش کنم.
کوک:اوه اوه مامان شدیاا
ا.ت:(خنده) خب راه بیفت.
آدرس یه دامپزشکی خوب رو پیدا کردمو رفتیم اونجا...تا ظهر فقط درگیر کارای یه گربه بودیم...نمیدونم چرا انقد برای ا.ت مهم بود..به قول خودش مامان شده دیگه..
کوک:اااههه گشنمههه...بریم رستوران؟
ا.ت:ععع چی چیو رستوران...تازه پول گرفتی انقد جوگیر نشو همرو خرج کن...بیا بریم خونه من اونجا یه چی میخوریم..
کوک:منظورت از یه چیز همون رامیون دیگه؟
ا.ت:مگه رامیون چشه...چه اشکالی داره خیلی هم خوشمزه هست.
کوک:هوففف اوک
ویو ا.ت
تو راه خیلی حرف نزدیم تا اینکه رسیدیم...کلید رو داخل در چرخوندم و درو باز کردم...تا چشمم به خونه خورد سریع جلوی کوک رو با دو تا دستام گرفتم تا نزارم بیاد داخل و بیشتر از این خونه ای که بمب توش ترکیده رو ببینه...چهره متعجب کوک رو که دیدم تو مغزم دنبال یه بهونه بودم که چی بهش بگم...تا اینکه صداش در اومد..کوک:چی شده...چرا اینجوری میکنی...
ا.ت:هیچی نیست
سعی داشت با سرش داخل خونه رو هی نگاه کنه ولی من هی جلوش رو میگرفتم..
ا.ت:کوک حق با تو بود...بریم رستوران غذا بخوریم..
کوک:چی شد که نظرت عوض شد...
ا.ت:هیسسس آروم باش الان میشنون..
کوک یه نگاه کاملا سوالی داشت و منظورش رو خوب میفهمیدم...با این دروغی که به ذهنم رسید باید یه فاتحه برای خودم از دست ب/ت بفرستم...سریع کوک رو از خونه انداختم بیرون خودم هم باهاش رفتم و آروم در گوشش گفتم..:هیشش ب/ت و دوست دخترش اونجان..تو که نمیخوای مزاحم کارشون بشیم..
یه خنده کجکی کرد و انگار که باورش شده باشه گفت:....
💜🌼
ا.ت:اوفف اصلا نمیدونم تو ذهنت چی میگذره.
کوک:همون بهتر که ندونی...
نوشیدنی هامون رو خوردیم و رفتیم بیرون...وای هوا خیلی بیش از حد داره گرم میشه...مو هام رو ریخته بودم دورم...کل گردنم عرق کرده بود...کوک که متوجه شد دستمو گرفتو برد داخل یه مغازه پر از وسایل تزیینی و کش مو و هرچیز دیگه...
کوک:بیا اینجا
ا.ت:چیه..
یه کش موی قرمز رنگ رو برداشت و موهام رو خیلی آروم بست بالا...واییی که چه حالی داد..
ا.ت:ممنون(لبخند)
یکم به صورتم خیره موند و دستش و گذاشت جلوی دهنش حالت فکر کردن گرفت...
کوک:اوممم...نه اینجوری قشنگ نمیشه صبر کن.
ا.ت:کوک میخوای چیکار کنی...بسه دیگه.
کوک:انقد حرف نزن ببینم...اهاا...حالا شد ببین خودتو تو آینه...واوو توی موهات میدرخشه.
تو آینه نگاه کردم...یه موگیر ساده کوچولو که روش چند تا مهره نگینی داشت و به حالت مارپیچ توی مو هام قرار گرفته بود...نه بابا سلیقه خوبی داره هااا...خوشم اومد...یه تک خنده کردم که چهره کوک عوض شد...برگشتم سمتش.
ا.ت:چیزی شده.
کوک:نه
ا.ت:کوک...بهم بگو چرا اینجوری شدی...
کوک:چیزی نیست فقط...زیادی خوشگلی...وقتی میخندی..
یکم خجالت کشیدم سرمو گذاشتم وسط سینش و خندیدم.
ا.ت:برو حساب کن
کوک:باشه(لبخند)
از مغازه اومدیم بیرون که یاد گربه ای که دیشب پیداش کردم افتادم...وای باید ببرمش دام پزشکی چون زخم بدی داشت.
ا.ت:کوک باید بریم دام پزشکی
کوک:تا جایی که یادمه تو حیوونی نداشتی که حالا بخوای ببریش دکتر.
ا.ت:حیوون که چه عرض کنم...نمونش کنارمه(زیر لب)
کوک:یااااا شنیدم بیشعور.
ا.ت:ول کن بیا بریم خونه نشونت میدم...
کوک: چیرو نشونم میدی.
ا.ت:وایی بیا بریم حالا میبینی..
به سمت خونه حرکت کردیم...وقتی رسیدیم به کوک گفتم که بیرون منتظر باشه تا من بیام...رفتم توی اتاقم...وای عزیزم کوشولو هنوز خواب بود..
ویو کوک
توی ماشین منتظر بودم...مگه حیوون خونگی خریده که میخواد بره دامپزشکی...میتونم بگم بیست دقیقه منتظر بودم تا بیاد...وقتی اومد یه سبد کوچولو تو دستش بود...نشستم کنارم و داخل سبد رو نگاه کردم..
کوک:یه گربه زخمی؟
ا.ت:اره...دیشب کنار پنجره پیداش کردم که دیدم زخمی شده...اما نمیدونم چجوری...دوست دارم خودم بزرگش کنم.
کوک:اوه اوه مامان شدیاا
ا.ت:(خنده) خب راه بیفت.
آدرس یه دامپزشکی خوب رو پیدا کردمو رفتیم اونجا...تا ظهر فقط درگیر کارای یه گربه بودیم...نمیدونم چرا انقد برای ا.ت مهم بود..به قول خودش مامان شده دیگه..
کوک:اااههه گشنمههه...بریم رستوران؟
ا.ت:ععع چی چیو رستوران...تازه پول گرفتی انقد جوگیر نشو همرو خرج کن...بیا بریم خونه من اونجا یه چی میخوریم..
کوک:منظورت از یه چیز همون رامیون دیگه؟
ا.ت:مگه رامیون چشه...چه اشکالی داره خیلی هم خوشمزه هست.
کوک:هوففف اوک
ویو ا.ت
تو راه خیلی حرف نزدیم تا اینکه رسیدیم...کلید رو داخل در چرخوندم و درو باز کردم...تا چشمم به خونه خورد سریع جلوی کوک رو با دو تا دستام گرفتم تا نزارم بیاد داخل و بیشتر از این خونه ای که بمب توش ترکیده رو ببینه...چهره متعجب کوک رو که دیدم تو مغزم دنبال یه بهونه بودم که چی بهش بگم...تا اینکه صداش در اومد..کوک:چی شده...چرا اینجوری میکنی...
ا.ت:هیچی نیست
سعی داشت با سرش داخل خونه رو هی نگاه کنه ولی من هی جلوش رو میگرفتم..
ا.ت:کوک حق با تو بود...بریم رستوران غذا بخوریم..
کوک:چی شد که نظرت عوض شد...
ا.ت:هیسسس آروم باش الان میشنون..
کوک یه نگاه کاملا سوالی داشت و منظورش رو خوب میفهمیدم...با این دروغی که به ذهنم رسید باید یه فاتحه برای خودم از دست ب/ت بفرستم...سریع کوک رو از خونه انداختم بیرون خودم هم باهاش رفتم و آروم در گوشش گفتم..:هیشش ب/ت و دوست دخترش اونجان..تو که نمیخوای مزاحم کارشون بشیم..
یه خنده کجکی کرد و انگار که باورش شده باشه گفت:....
💜🌼
۶.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.